Total Pageviews

Sunday, October 11, 2020

Dec 2020

زود رسيده بودن ، هنوز نيم ساعتى به قرارشون مونده بود ، مسعود در حاليكه دستى به موهاش مى كشيد از فرح كه با طمأنينه قدم بر ميداشت جلو زِد و همين طور كه پشتش به فرح بود و قدم هاى تند برميداشت بى آنكه سر به عقب بچرخاند گفت : ميرم ببينم ميتونيم ميز رزرو كنيم يا نه رستوران خلوت بود و نيازى به نوبت گرفتن نبود مسعود هى به چپ و رأست نظر انداخت ، از فرح خبرى نبود ، كجا غيبش زده بود ؟ مردد كه به كدوم سمت بره كه شبح دامن پيلى دار بلند مشكى و كفش تخت فرح از دهنه كتابفروشى رو به رو بيرون زد ، با نگاهى پرسشگر به فرح چشم دوخت ، فرح تا جنبيد كلامى بگه ، دختركى حدود بيست و دو سه ساله به تاخت از داخل كتابفروشى خودش رو به فرح رسوند و در حالى كه سعى ميكرد جمله درستى پيدا كنه گفت : تو كتابفروشى روم نشد بهتون بگم ، مكثى كرد ، حالت ريلكس و چشم هاى خندان فرح رو كه ديد با صدايي رسا گفت : بگم كه شما خيلى زيبايين . فرح تا أمد جواب بده دخترك دوباره با تأكيدى كه روى كلمه جدى داشت ادامه داد ، جدى ميگم خيلى خوشگلين فرح لبخند مليحى زِد و لبان قيطونشو به دو طرف كشيد و گونه سمت رأست رو اندكى به پايين كشيد و گفت : واااا رأست ميگى ؟ يعنى كه خودم از اون بيخبرم . در اين لحظه نيم نگاهى سريع به مسعود انداخت و رو به دختر گفت ، جدى ميگى ؟ و همچنان كه لباشو كش و قوس ميداد ، مرسى با غمزه اى تحويل دختر داد . اين بار نگاه طولانى اى به مسعود كرد به طورى كه دختر متوجه مسعود شد و با تكان دادن سر سلامى داد و گفت : آقا بهتون تبريك ميگم ، خوش به حالتون ، خانم زيبايى دارين . مسعود كه تا اين لحظه بر حسب نگاه عادتى و حتى به علت فرسودگى از تكرارها از بعضى از حركات و رفتارهاى فرح سبقه اى منفى در ذهن داشت و آنچه را كه در خاطر ثبت شده داشت به كل مغاير با توصيف دخترك بود ، ناگهان انگار كه چيزى از درون نظم كلى او رو بر هم زده ، نگاهى از سر تجسس به فرح كرد و اسكن وار سر تا پاى فرح رو به سرعت بالا و پايين كرد . مجددا اين بار انگار كه ذره بينى در چشم گذاشته باشد با دقت از روسرى شانلي كه منهاى چترى برجسته و پف كرده بقيه سرش رو پوشانده بود تا مانتو قردار بلند و دامن پليسه مارك دار اش كه از زير مانتو بيرون زده و جوارب لوزى سوراخ سوراخ سياهش كه از فاصله انتهاى دامن تا كفش ١٠ سانتى بيشتر نبود و ساق پاى باريك فرح رو نشون ميداد همه رو با تأنى و از نو نگاه كرد و ته دلش حسى جمع شد . البته اين نگاه از چشم تيز بين فرح دور نموند و ته لبخندى رضايتمندانه زد . فصل ٢ مينا و ويدا زودتر رسيدن ، به محض ورود اول نگاهى به دور و أطراف كردن و با تكان سر تأييد و موافقت خودشون رو از انتخاب محل به مسعود انتقال دادن . هنوز ننشسته بودن كه نوشين و رويا هم رسيدن ، بعد از تبادل ماچ و بؤسه همهمه هميشگى دختركان راه افتاد . نوشين با لوندى و صدايي زير گفت كه چه جاى با مزه اى ، رويا ضمن تأييد حرف نوشين ادامه داد ، نميدونين اين خانم ( اشاره به نوشين ) با چه ادا اطوارى مردك مسئول پاركينگ رو أغوا كرد كه بيچاره نزديك بود غش كنه و يك جاى عالى بهمون داد مينا با پفى كه به دهن و لبهاش داد با اين مفهوم كه چه حوصله اى داره و حيف زن كه دلبرى خرج مرد كنه ، اونم از اين طبقه . ويدا هم با خنده بيرمق هميشگى در سكوت به تك تك نگاهى گذرا مى انداخت همه چيز تكرار و تكرار و تكرار بود ، در جمعشون هيچ چيز تازه و غير متعارفى نبود . همه چيز همون خنكى و ملالت هميشگى ناشى از تكرار رو داشت . تنها يك چيز فرق كرده بود ، اون هم نگاه مسعود بود كه بى توجه به هياهوى دختركان روى فرح متمركز مونده بود و لحظه به لحظه فرح رو تبديل به زيبايى خفته ميكرد كه در پى طلسمى سالهاست به خواب رفته و در انتظار آن بؤسه جادويى است كه او را بيدار كند . فرح گاهى دزدكى و زيرچشمى مسعود را نگاه ميكرد ، مسعود هم كه گويي براى اولين بإره كه فرح رو ميبينه ، برقى در چشمانش تأبيده بود . نه فرح نه مسعود هيچ يك اشاره اى به اين حادثه نكردند و اين اتفاق رو تبديل به رازى مغازله گونه بين خودشان كردند . فرح كه نگاه مسعود رو روى خودش حس ميكرد ، حركاتش ظريف تَر ، صدايش ريزتر و قرار گرفتن دست و پايش زنانه تَر شد . غذاها رو كه آوردن مسعود طبق معمول به به ميكرد ، به به اش از هميشه غليظ تَر بود . زندگيش و مراده اش به لمحه اى از روال عادت خارج شده بود ، احساسات كرخت شده اش قالب شكسته و حسى مردانه در وجودش بيدار شده بود . فصل سوم دخترك كتابفروش به محض ورود مشترى لحظه اى سرش را بلند كرد و سلامى داد و مشغول جا به جا كردن كتابها در قفسه شد . بعد از چيدن كتابها به طرف زن كه بسيار شيك ولى گيج و منگ از قفسه اى به قفسه ديگر ميرفت شد و به زن نزديك شد و پرسيد : دنبال كتاب بخصوصى ميگردين ؟ من ميتونم كمكى كنم ؟ فرح با صدايي مغموم و چهره اى غمناك منًٌ و مُنى كرد ، كتابى كه عاشقانه و پر كشش مناسب زنى تنها باشه دارين ؟ براى خودتون ميخواين ؟ بله خانمى مثل شما كه قطعا تنها نميمونه ولى اصولا ما آدمها كتاب ميخونيم تا بدونيم تنها نيستيم فرح لبخند تلخى تحويل دختر داد كه حس غم و تنهايى عميقش رو نمايان كرد عشق سالهاى وبا رو خوندين ؟ بعله جستجو براى كتابى با تم عشق و اميد غير از عشق سالهاى وبا بيهوده بود ، همه مثل ماركز پايان خوشى براى قهرمانان رمانشان رقم زنده بودند. نويسندگان كلاسيك همه از دم قهرمانان زنشون رو در عنفوان جوانى سرخورده و شكست خورده و مضمحل رها كرده بودن و يا آنان را وادار به خودكشى كرده بودن . آنا كارنينا ( تولستوي ) ، مادام بوارى ( فلوبر ) دكتر ژيواگو ( پاسترناك ) ، همه زنانى زيبا ، پر شور بودن كه با پايانى تلخ و فاجعه آميز رو برو شدن . شايد هم نويسندگان آثار كلاسيك با نبوغى كه داشتند واقعيتى رو آشكار ميكردن . زنان اين رمان هاى شاهكار همه در عنفوان جوانى و زيبايي پيامد هاى دلباختگى رو لمس كرده بودن . در أوج دلداگى تلنًكر هاى جسته و گريخته اى ، شكننده بودن اين عواطف رو به اونها هشدار داده بود و شايد در همون أوج شوريدگى اين انديشه كه احساسات عاشقانه به مرور زوال پذير و رنگ بأختنى است رو حس كرده بودن . ولى فقط ماركز بود كه عاقبتى شيرين ، على رغم وقفه طولانى اى كه بين دلدادگان كتابش افتاده بود آنان را به وصال هم رسانده بود . پس انتخاب ديگرى نمونده بود . سپس دختر انبوهى از توليدات مثبت انديشانه را يكى يكى برشمرد و با ميميك صورت فرح و كشيدگى كنج لبان فرح به پايين كه نمايشگر عدم علاقه و ترديد بود مستاصل نگاهى به أطراف كرد و با آهى گفت كه ديگه چيزى به ذهنش نميرسه ، و به خاطر حسى كه نسبت به اين زن پيدا كرده بود و هنوز براى خودش هم ناشناخته بود پرسيد : اين دور و أطراف زندگى ميكنين ؟ تا حالا شما رو نديدم ؟ نه ، امروز با چند تا از دوستان رستوران بغلى قرار داريم ، اولين بإره كه اينجام . اوه چه خوب ، رستوران خوب و تميزيه . حضور اين زن فضاى كتابفروشى را غم انگيز كرده بود ، با اينهمه كتابدار ناراحت نبود ، در چهره اين زن غمى بود كه حس همدلى او را بر مي انگيخت . اندوهش آشنا و نزديك بود . تن صداى محزون ، چشمانى كه گويى تجربه تلخ ساليان دراز فروغ زندگى را از آن برگرفته و چين و شكن هاى گوشه آن و شيار هاى محو عمودى شكل زير چشم همه و همه برايش آشنا و ملموس بود . آها ، اين زن او را ياد مادرش مى انداخت . مادرى كه بدون حضور شوهر در تنهايى مطلق و بدون حمايت و بارى كسى او را بزرگ كرده بود . هنگامى كه پدر دلباخته زن ديگرى شده بود و براى هميشه رفته بود ، اين زن بدون شكوه و شكايت ولى دلشكسته دختر را بزرگ كرده و هرگز به فكر ازدواج مجدد نيفتاده بود و همه همً و غٌمش را جهت آسايش و تربيت دختر به كار برده بود. دخترك با خود فكر كرد چنانچه جاى مادرش ميبود هرگز نميتوانست چنين واكنشى داشته باشد . براى لحظه اى رنج هاى مادرش برجسته شد و حالا حضور اين زن همون غم و تلخكامى تمام زنان تنها ، محروم ، طرد شده جامعه اش رو يادآور شد و آرزو كرد كه كاش همانطور كه بارها مادرش رو از غار تنهايي اش بيرون آورده بود ميتوانست كأرى براى اين زن ناشناخته ولى آشنا بكند. عذر ميخوام اين سئوال خصوصى رو ميپرسم ، چطور خانمى با مشخصات شما تنهاست ؟ چه ميدونم بس كه مردا كم عقلن ببخشيد تو رو خدا ، فضولى ميكنم ، الان با آقا با خانم قرار دارين ؟ با ٤ تا خانم و يك آقا واقعا شرمنده ام ، نديده حدس ميزنم چنانچه آقا از بستگان نزديك نباشه به شما نظر ديگه اى دارن فرح زهر خندى زِد ، يعنى كه كاش اينطور بود و ادامه داد سالهاست همين گروه با هم دوره داريم و هرگز از او حركتى كه دال بر احساسات خاصى باشه نديدم . بعد اين پا و آن پا كرد و از خودش تعجب كرده بود كه چطور سفره دلش را براى اين غريبه كتابدار باز كرده بود و به ساعتش نگاهى كرد و گفت واى ديرم شده و با خداحافظى گرمى از كتابفروشى بيرون زِد . همينطور كه ميرفت ، ملغمه اى از احساسات غم و درد و تمنا در فضا پخش ميكرد . طورى كه دختر مصمم شد براى اين غريبه آشنا كأرى بكند . فصل چهارم مسعود تا سالها بعد ، حتى روزهايى كه إبر پشيمانى و پريشانى بر سرش سايه مى افكند و از نحوه برخورد و بيان فرح آزرده ميشد خاطره دخترك كتابفروش ، تحسين او از فرح و سعادتمندى اى كه نصيب او شده بود ، باعث ميشد دلخوريهايى كه از او داشت ، همه كنارى رود و مجددا مهرش را از نو در دل تازه ميكرد ولخرجى ها ، زخم زبانها ، زهر خندهاى فرح هم ياراى مصاف با خاطره آن روز را نداشت و اين واقعيت كه چقدر نگاه ما متكى به قضاوت و نظر ديگران هست هرگز به ذهن مسعود خطور نكرد همه تجربه هاى تلخ زيست روزانه با فرح كه ديگر هيچ شباهتى به آن زن اثيرى آنروز جلو كتابفروشى نداشت هم نتوانست تأييد و خاطره آن روز را كه در حافظه او نقش بسته بود كنار زند و همين كه محبوب با همه نقصانهايش در بيرون از كانون تجربه شخصى موجه و دلپذير به نظر ميرسيد ، گويى براى او كافى بود !!!!! پايان

No comments:

Post a Comment