Total Pageviews

Tuesday, December 20, 2011

شازده سر‌ ا

شازده سر‌ ا،

روزیکه بنا بود آپارتمان اولترا  مدرن  شازده که با وسواس و دقت خاصی‌ ، توسط  پسر با استعداد و دکوراتورش  طراحی‌ و تزئین شده بود ، جهت بازدید  دوستان و مدعوین رونمأیی  شود ، روزی  تاریخی بود.
دوستان که مدت ۳ سال و اندی انتظار چنین روزی را داشتند  و در طی‌ این مدت سؤالات ، کنجکاویها و فضو لیهایشان  از کم و کیف  و نحوه اجرا ، زمان تحویل آپارتمان و غیره  رندانه معطل  مانده بود  با اشتیاق آماده  رفتن شدند.
به علت  کثرت  دوستان و معاشران  و اقوام ، شازده ناگزیر  بود که ولیمه‌های متعدد  برای گروه‌های مختلف  به تناوب بر گذار کند.
شازده که به سنت  دیرینه تحفه بری  و لطف اقوام و آشنایان  وقوف داشت ، پیشا پیش از همگان در خواست کرد که با توجه به سلیقه  خاص  دکوراتور  و ذوق  هنری بالایش ، خود را به رنج و تعب نینداخته  و هیچ گونه  هدیه‌ای نیاورند ، و چنان چه  خیلی‌  تمایل  داشته  باشنند  با مشارکت  یک دیگر از مغازه های  لوکس تعیین شده  توسط  فرزند  یعنی‌ Lalic , Rosenthall, Viloroy Boch، چیزی تهیه کنند ، تا چنان چه  مناسب و باب طبیعی  نبود  مجاز  به تعویض  باشند.
شازده چنان  سقف را بالا گرفته بود که چنی تند از دوستان فقط ، به بردن دسته گلی‌  یا شکلاتی بسنده  کردند  و دیگران که وضع مالی‌ بهتری داشتند با جمع آوری  پول   جارو برقی  آخرین مدل بوش را  که مورد  نیاز وی بود  خریداری کردند.

قدسی‌ خانم که در فاصله سرودن شعر و نقاشی ، خواسته  و ناخو استه  در جریان  مکالمات  دخترش و منسوبین  شازده  و معمای خرید  کادو قرار گرفته بود ، در کمال آرامش  و با اطمینان  بوم سفیدی از زیر تخت بیرون کشید و پوستری را که استاد بزرگوارش  فرشچی،  که حالا به علت  کهولت سنّ  قدسی‌ خانم  جهت تدریس  شاگرد  کهن سال ولی‌ با پشتکار  و جستجوگرش  بیشتر به منزل  می‌آمد ، در کنار بوم  قرار داد و شروع  به  اتود بر داشتن کرد.

حاصل کار ، آسمانی آبی‌ بود که به طور  ناشیانه‌ای ابر هایی روی آان شناور بود و درختی  بی‌ قواره و بلند  بدون  هیچ گونه حسّی از زیبا شناختی‌ که روی آخرین نقطه آان پرنده‌ای سیاه رنگ  در تردید بین  کلاغ  یا  کبوتر شدن قرار گرفته بود. در  قسمت  تحتانی بوم  لایه‌ای حجیم  به رنگ سبز تیره  موج میزد که احتمالا  میشد حدس زد که منظور نقاش  چمن بوده است.  در پایان  در حاشیه سمت راست تابلو، با خطی‌ سفید  امضائ "  قدسی‌ شوریده دل‌ "  دیده میشد که شاید به طور سمبلیک اشاره به  وضعیت  روحی‌  روانی‌ خود  نقاش و تنهائی‌ فیلسوفانه اآش  بعد از شوهر مرحومش  و روح آزاده ش بود.



مدعوین ، به نوبت وارد می‌شدند و اغلب با چشمانی بی‌ قرار و بیش از حد گشاده به سرعت  اطراف و اکناف را میپا ایدند . اغلب لب  به تحسین میگشودند .  کسانی که ذوق هنری بالاتری  داشتند از  ظرایف و ریزه کاری های  دکور آتور و خلاقیت‌های هنرئ ش  دچار اعجاب می‌شدند.
این پذیرایی ها  و مراسم چنان برای شازده عارف مسلک ، غرور آفرین بود که کم کم چونان  طعم قدرت  که ذره ذره به جان انسان نشست کرده و اور را از خود بی‌ خود می‌کند  باعث غروری  بیش از اندازه  برای او شد ، تو گویی که معماری  پر شکوه  پرسپولیس را خود به تنهائی  به پایان رسانیده .

هر شامی که شازده،   روی میز ده نفره  نهارخوری با پایه سنگی‌  و شیشه ۳۰ میل  کریستالی ش میداد توام با دغدغه  و دلنگرانی بسیار بود ، چرا که  بعضی‌ از میهمانان  بی‌ ذوق و بی‌ اطلاع از ارزش های  هنری چنان شلخته  غذا خورده و ریخت  و پاش میکردند  که خون به جگر  شازده دست شسته از جهان  میشد و مجبور میشد وسط  غذا خوردن بلند شده و پارچه  خاکستری  چرک مورتی را که مخصوص  این شیشه خاص بود را آورده و وسط  دیس های  ماهی‌ ، سفله  و ژیگو ، بچرخاند و خلاصه ، لقمه‌ها در گلو‌ها  گیر میکرد.

تا کسی‌ نادانسته ، یا از سر بی‌ توجّهی ، استکان  یا لیوانش را روی میز میگذاشت ، نجف آشپز  و مدیر تدارکات  میز و غذا فورا  یورش برده و زیر آنها زیر لیوانی  قرار میداد و حسّی از تبهکاری به حضار القا میشد.

به هر تقدیر به مرور به همه این احساس دست داد که به موزه‌ای لوکس مملو  از اشیأ نفیس و گران بها پا نهاده که دائماً  مامورینی  مراقب محسوس یا نااا محسوس حرکات  ریز و درشت آنان را  زیر نظر گرفته اند . شازده  چنان چه از میهمانان رو در بایستی  نداشت تابلو ، " لطفا دست نزنید " را به اشیأ بسیار لوکس آویزان میکرد.

به‌‌‌ محض ورود به سالن میز ده نفره  نهارخوری که منتها الیه بالای  آان نقاشی زنی‌ برهنه ۳ متر در ۳ متر در دیوار مقابل نصب شده بود ، جلب توجه میکرد، که یکی‌ از آثار برجسته  و درخشان  نقاشی معاصر و معروف  بود .

شبی که  قدسی‌ خانم و دخترش  منیژه و چند تان دیگر وارد منزل شازده شدند،  شازده کادوی  مستطیل شکل  بزرگی‌ را در دستان لرزان قدسی‌ خانم دید و با احترام و ارادتی که به قدسی‌ خانم داشت ضمن  دست بوسی کادو را از ایشان دریافت کرد و تشکر کرد.
قدسی‌ خانم با چشمانی مهربان تمام منزل را با دقت برسی‌ کرد ، با دیدن دیوار خالی‌ در ردیف تابلو زن برهنه نفس راحتی‌ کشید.  تابلوی  پرنده اآش با آان رنگ آمیزی زنده و هیجان انگیز  جان میداد برای این دیوار خالی‌ ، و ضمن تحسین از سلیقه و زیبأیی خانه  و تابلو زن برهنه ، اضافه کرد که بهترین جا برای نصب تابلو کار دست خودش کنار اثر نقاش معروف  میباشد.
شازده انسان و عارف که همیشه ، بزرگی‌ و لطافت روح قدسی‌ خانم را مورد ستایش قرار میداد ، و با رو در بایستی‌ای که با این زن محترم که یک  پایش لب گور بود داشت ، به آقا نجف دستور داد که ابزار کار را بیاورد.  پارچه‌ای روی مبلها کشیدند  و با چکش و دریل  به جان دیوار افتاد. 
چنان چه روانشناسی‌ در میان جمع حاضر بود ، دو گونه واکنش را به وضوح در چشمان میزبان و میهمان مشاهده میکرد.  یکی‌ با غرور و سپاس به تابلو پرنده چشم دوخته بود و دیگری  با حسرت و اندوهی که در نی‌نی چشمانش نشسته بود به دیوار رو به رو زل زده بود.


صدای قدسی‌ خانم روی دستگاه پیام گیر  بلند شنیده میشد ،
" مسعود جان زنگ زدم از شب خاطره انگیز  و پذیرایی شاهانه تشکر کنم . انشا الله بعد از این سال‌های پر از مرارت و سختی که صرف خانه زیبایت کردی ، روز‌های آسانی ، آرامش و شادی را در خانه مطلوبت آغاز کنی‌ ........"

در آان لحظه نقاش ، گچ کار ، مسعود ، نجف، و دکوراتور عصبی  با استیصال ، یاس ، و حرمان  با سر و صورتی‌ گچی و گرد آلود در خانه ای  که همه اساس  با پارچه‌های سفیدی به  رنگ  کفن  پوشانیده شده بود به پیام  گوش  سپردند.





Sunday, June 26, 2011

پاسخ به دو گونه دعوت

در باز میشود ، مردی متوسط آلقامه جذاب ، با موهأی جوی گندمی حدود ۴۹ ساله، با گرمی‌ دست زن را در دست می‌گیرد و تا مدتها آن را رها نمیکند.

زنی‌ است بسیار زیبا ، با چشمانی خاکستری رنگ و موهأی سیاه ، پاهای کشیده و ده سالی‌ از مرد کوچکتر بنظر می‌رسد. اتاق تاریک است با پرده هایی کشیده. زن همین طور که چشمش را به اطراف میچرخاند ، متوجه سینیی‌ای میشود که در آن دو لیوان پر یخ و یک بطری ودکا دیده میشود. در ظرفی‌ کوچک تر دو عدد لیمو ترش کنارش قرار دارد .

مرد: راحت این جا را پیدا کردی؟
زن : اره ، پیدا کردن محل‌های اداری و شرکت‌ها سخت نیست ، چون لاقل تابلو یا اسمی دارند.
مرد ، معلوم است خیلی‌ به حرف‌های زن گوش نداده و همه حواسش متوجه پاهأی کشیده زن است. زن متوجه تابلویی روی دیوار میشود به جلو میرود تا تابلو را از نزدیک ببیند، مرد از پشت با هیجان زن را محکم بغل می‌کند ، زن به روی خودش نمیاورد.
مرد : در حالی‌ که نفس نفس میزند ، یک گیلاس ودکا برات بریزم ؟
زن : چیز دیگه‌ای نداری؟ قهوه ؟ چای؟
مرد : نه عزیزم، ودکا را گذاشتم تا با تو خوشگلم مست کنم.
زن : این موقع روز؟
مرد : برای می‌‌ خوردن با تو موقع نمیخواد.
زن : با اکراه ، برای خودت بریز ، اگه من هم هوس کردم از مال تو لبی تر می‌کنم.
با شنیدن این حرف، مرد شادی‌ای در چشمانش می‌نشیند ، با حرکتی‌ سبکبالانه و فرز به طرف سینی ودکا میرود، گیلاسی می‌ریزد ، آن را بالا برده " به سلامتی عروسک خودم " و یک ضرب سر میکشد. گیلاس را زمین میگذارد و به طرف زن هجوم میبرد ، زن حالتی ناخوش آیند می‌گیرد و عقب عقب میرود.
زن : چرا یهو مثل ببر حمله ور شدی ؟
مرد : در حالی‌ که نفس‌هایش تند تر شده " آخه از بس میخوامت ، از بس خواستنی هستی‌.
زن : بسه خوأهش می‌کنم خودتو کنترل کن، یک کمی‌ از کارت ، زندگیت برام بگو.
مرد، درحالی که دستش را به طرف سینه زن میبرد، زیر لبی با صدایی که از شهوت زیر و بم شده می‌گوید " من هیچ چیز جالبی‌ توی زندگیم نیست ، جز تو " و مجددا با حالتی شهوانی خودش را به زن میچسباند. زن کمی‌ نرم تر شده ولی‌ هنوز مرد را از خود دور می‌کند ، مرد گیلاس دیگری پر می‌کند و به لب زن نزدیک می‌کند. زن لبی تر میکند، مرد از فرصت استفاده کرده و لب زن را نشانه میرود، زن سرش را عقب میکشد و بلند میشود.
مرد برای لحظه‌ای از اتاق ناپدید و با یک پتوی چهار خانه وارد میشود
; شروع به پهن کردن آن روی پارکتمی‌کند
 .`
زن : چیکار میکنی‌ ؟
مرد : دارم جامونو درست می‌کنم ، پشت خوشگلم زخم و زیلی نشه.
زن با دیدن مردی پتو به دست، که تلاشی بی‌ امان جهت ارضا غرائز بیدار شده‌اش دارد ، احساس ناخوشایندی می‌کند ، کیفش را بر می‌دارد ، به سمت در میرود ، قفل در را  میچرخاند و بیرون میزند.
پلاک‌ها را به ترتیب میخواند ، پلاک ۳۲، دری تر و تمیز است ، سر دری به رنگ سبز دارد که آرم شرکت روی آن ثبت شده، زنگ را فشار میدهد.
در باز میشود ، مردی باریک اندام ، نیمه مسّن با کت و شلواری از مّد افتاده ولی‌ تمیز در را باز می‌کند ، صورتی‌ مهربان دارد ، با تعظیمی سلام می‌کند و کنار میرود تا زن وارد شود.
زن : آقای مهندس تشریف دارند ؟
قبل از این که مرد جواب دهد ، مردی آراسته کمی‌ پروار ، چهار شانه به استقبالش میاید ، چندان جذاب نیست ولی‌ حرکات موزون دارد. با زن دست میدهد و به طرف دری نیمه باز اشاره می‌کند و زن را به داخل هدایت می‌کند. رو به مردی که در را باز کرده میگرداند و از وی تشکر می‌کند.
در باز میشود ، اتاق نورانی است، نسبتا بزرگ ، یک میز کار چوبی شکیل ، در طرف راست اتاق واقع شده. پنجره‌ای سرتاسری روبه روی در قرار گرفته ، مبلی چرمیِ سفید روبه روی میز کار قرار دارد ، که جلوی آن میز پایه کروم شیشه‌ای قرار دارد. نور آفتابی خوبی‌ به داخل اتاق رسوخ کرده و در کنار پنجره میز کامپیوتر ی وجود دارد که دخترکی
۲۵
ساله مشغول تایپ چیزی است ، همین که زن را میبیند بلند میشود و سلام می‌کند.
زن : بفرمایید ، مزاحم کارتان نشوم.
دختر جواب منفی‌ میدهد و پشت میز قرار می‌گیرد و مشغول تایپ کردن میشود. بوی قهوهِ خوبی‌ در اتاق پیچیده.
مرد : راحت این جا را پیدا کردی ؟
زن : اوه بله ، پیدا کردن شرکت‌ها و محل‌هایِ دولتی آسونه.
مرد با دقت به زن نگاه می‌کند و با سر حرف زن را تایید می‌کند. پیداست از جواب زن خوشش آماده، در این لحظه دختر جوان نامه‌ای پرینت می‌کند و به مرد میدهد ، مرد با دقت نامه را میخواند و پایِ نامه را امضا میزند، و می‌گوید فورا بفرستد.
دختر ، خداحافظی می‌کند و از در بیرون میرود.
مرد : قهوه میل دارید یا چای ؟
زن : غیر از قهوه و چای انتخاب دیگری هم دارم؟
مرد : چنانچه آب میوه یا بستنی یا چیز دیگری میل دارید ، علی‌ آقا فورا تهیه می‌کند .
زن : اوه نه منظورم این‌ها نبود.
مرد : با کمی‌ دستپاچگی ، تعارف نکنید هر چه بخواهید ، علی‌ آقا تهیه می‌کند.
زن : نه‌ شوخی‌ کردم ، بویِ قهوه خوبی‌ پیچیده ، همون قهوه عالیه.
مرد تلفن را بر می‌دارد و دستور دو قهوه میدهد، لحظاتی بعد همان مردی که در را باز کرده بود وارد میشود و سینی قهوه را به طرف زن می‌گیرد ، می‌خواهد به سمت مرد برود که مرد در نهایت وقار می‌گوید " علی‌ آقا ، قهوه من را هم همان جا روی میز بگذارید " از پشت میز بلند میشود و کنار زن با فاصله‌ای یک متری می‌نشیند . علی‌ آقا بیرون میرود و زن و مرد تنها میشوند.
مرد : ( با نگاهی‌ حاکی‌ از صمیمیّت و مهربانی ) ، خیلی‌ خوشحالم کردی که دعوتم را قبول کردی و به این جا آمدی. خودتون خواستید به دفترم بیایید ، من مایل بودم با هم ناهار یا شامی بخوریم. ( ناگهان گویی مطلبی یادش آماده با تردید می‌پرسد ) غذا خوردید ؟
زن : اوه بله . اما من مخصوصا محل دیدارمان را دفترِ کارتان انتخاب کردم . دلم می‌خواست محیط کارتان را ببینم و از کارتان بیشتر بدانم.
مرد : لبخندی میزند.
زن : مایلم آدم‌ها را در محیط کارشان ببینم، آدم‌ها در محل کارشان یک جورایی واقعی ترند .
مرد : این طور فکر میکنید ؟ به هر حال من خوشحالم که آمدید . اجازه بدید قبل از کارم کمی‌ از زندگی‌ شخصی‌ ‌ام براتون بگم. شخصاً فکر میکنم هر چه اطلاعات انسان از کسی‌ بیشتر باشد حسّ شناخت و صمیمیّت بیشتری ایجاد میشود. ( طرحی از سوال در چشمانش موج میزد )
زن : دقیقا ،حالا هر وقت با شما تلفنی صحبت کنم برام شکل ایجاد شده، شمایِ درستی‌ از فضایتان دارم ، تصویر دارم.
مرد : بی‌ مقدمه ، بگذارید قدری از زندگی‌ شخصی‌‌ام برایتان بگم ، من
۳۵ سال است ازدواج کردم ، یک فرزند پسر دارم اسمش امیر است ، ۲۹ سالش است و اون عکسی‌ که کنار میزم می‌بینید عکس اوست. چند سالی‌ است که در خارج کشور با مادرش و زن سابقم زندگی‌ می‌کند. ما سالهاست که از هم جدا شده ایم ، زن بسیار متشخص
 و مادر خوبیست ، اما با هم سازگار نبودیم. در طئ این مدت فقط با یک خانم دیگر بودم که او نیز مهاجرت کرد و در نتیجه سه‌ سال است که با هیچ کس دیگری نبوده‌ام ، هر بار شما را در شرکت‌ها و این طرف آن طرف میدیدم دلم می‌خواست با هم بیشتر آشنا شویم . ( مکث می‌کند ) فکر می‌کنم بیشترِ زندگی‌‌ام را در این چند دقیقه برایتان گفتم.
زن : چه خوب. من از مردانی که از قالب مردانگی و سنگر خودشان بیرون می‌آیند و راحت از همه چیز می‌گویند خوشم میاید. مرد‌ها اغلب، کلی‌ نگر و تو دارند . زن‌ها درست بر عکس ، به جزئیات توجه دارند و جزئیات را خیلی‌ مهم تر میدانند ، چون فکر میکنند حقیقت را در جاهای پیش پا افتاده بیشتر میشود یافت. حتا وقتی‌ کلی‌ هم نگاه میکنند ، زیر مجموعه‌ای از جزئیات را در نظر میگیرند ، شایدم برای همینه که تعبیر تفسیر‌های مفصل تری از قضایا دارند.
مرد : ( با خنده ) معلوم شد زنانگی من زیاد است.
زن : تورو خدا مردانگی تان را زیاد نکنید. این طوری مطلوب ترید.
مرد : نه‌ نه‌ ، به شما قول می‌دهم ، حتا اگر هم بخواهم نمیتوانم جورِ دیگری باشم. صداقت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم.
زن : آدم هایی که شفاف از خودشون و افکارشون میگن ، و ابایی از اظهار نظر دیگری ندارند ، قابل اعتماد ترند ، چون انسان رو با همه محدودیت های بشری ش می‌بینند و می‌پذیرند. از نزدیک شدن به آدم‌ها واهمه‌ای ندارند ، واقفند که وقتی‌ به کسی‌ نزدیک شدند مسئولیت ایجاد میشود ، تعهد ایجاد میشود. شناخت بیشتر برای بعضی‌‌ها یعنی‌ درد سرِ بزرگ تر. آدم‌ها‌ای که گستردگی روابط و فاصله‌ها را تبلیغ میکنند از صمیمیّت وحشت دارند ، شعار استقلال میدهند ، حتا به تو هم انگ وابستگی میزنند. همه میدونیم وابستگی سالم داریم و ناسالم ، استقلال سالم داریم و ناسالم . مثل این که فلسفه بافی کردم ، بگذریم.
ضربه‌ای به در می‌خورد ، علی‌ آقا وارد میشود فنجان‌های قهوه را بر میدارد و می‌پرسد ، چنان چه کاری با وی نیست مرخص شود . مرد جواب منفی‌ میدهد ، علی‌ آقا خداحافظی می‌کند و بعد از چند ثانیه صدای بهم خوردن در بیرون شنیده میشود. زن و مرد کاملا تنها میشوند. مرد کماکان فاصله ش را با زن حفظ کرده ، هیچ نوع برنگیختگی در وجودش ظاهر نیست ، خیلی‌ آرام
کا تا لوگی را که روی میز قرار دارد بر میدارد و به عکس ماشین آلاتی که وارد کننده آن است و عملکرد آن می‌پردازد. زن با علاقه به مرد گوش می‌سپارد. پس از لحظاتی ، زن دیگر به حرف‌های مرد گوش نمیکند و حرکت دستهای مرد را که با اقتدار روی کاتالوگ ماشین آلات میچرخد تعقیب می‌کند. از این که مرد هیچ نوع واکنش هیجانی برای نزدیک شدن به زن نشان نمیدهد احساس مطبوعی می‌کند و برانگیخته میشود ، تنه‌اش را به جهت مرد نزدیک تر می‌کند، مرد کاتالوگ را بالاتر می‌گیرد تا زن میدان دید بهتری داشته باشد، و ادامه میدهد. توضیحات مرد که تمام میشود ، زن به ساعتش نگاهی‌ می‌کند و عزم رفتن می‌کند . مرد با احترام بر میخیزد ، زن را تا دم ماشین آش راهنمایی می‌کند و دست زن را به طرف لبهایش میبرد، زن لبخندی میزند و پشت فرمان قرار می‌گیرد ، دست تکان میدهد و ماشین حرکت می‌کند.

دو زن سخت مشغول گفت و گویند .
سونیا : خوب حالا از کدومشون بیشتر خوشت آمده ؟ از دلداده شهوانی یا بی‌ اعتنا و موقر ؟
صدف : تو اگه جای من بودی کدومو انتخاب میکردی ؟
سونیا : معلومه که کدومو انتخاب می‌کردم ، مردی که هیجان داره ، میل تصاحب منو داره .
صدف : اما، من از این که کسی‌ ، منو ، فقط جهت اضافه کردن به لیست همخو ابگانش بخواهد تا پوئن مردانگی خودشو بالا ببره ، پرهیز دارم. بیشتر طالب کسی‌ هستم که به مداومت فکر کنه، به شناخت و عمق . اشتباه نکن ، نمیگم از شور تصاحب یک مرد خوشم نمیاد ، بلکه همراه اون چیزهای دیگه‌ای هم می‌خوام. دلم می‌خواد تشنه شناخت و درک باشه
نمیدونی‌ دیدن آدمهایی، مثل مورد اول یا تجربه هایی از این دست، چه تغیراتی‌ برای آدم ایجاد می‌کند؟
سونیا : صدف عزیزم ، تو خیلی‌ رویاپردازی ، زندگی‌ خیلی‌ پیش پا افتاده تر از این حرفهاست .
صدف : دست خودم نیست ، مثلا الان هر وقت می‌شنوم ، میگن " دفتر کار " برام جائی‌ با پتو چهارخانه تداعی میشه که، روش با خیلی‌ها خوابیدن از منشی‌ شرکت گرفته تا بقیه. دیگه کلمات بار معنائی خودشون رو از دست دادن و یک جور تلخی‌ و طنز به باورهام داده . کاش میشد واژه‌ها ، واژه باقی‌  بمانند و از بار معنایی خودشون تهی نشن. کاش کلمات چند لایه نبودند و معنی‌ خودشون رو انتقال میدادند. نمیدونم ، میشد جوری بشه که وقتی‌ به یکی‌ میگی‌ " دفتر " دقیقا همون مشخصات دفتر کارو داشته باشه . میفهمی که، آدم ، بد جوری با خاطراتش گره میخوره. روابط و مناسبات اجتماعی معمولا با کلام آغاز میشه ، از این که نمیدونم این لغات ریشه در چه مفاهیمی دارند ، باور پذیریم کم میشه. زمانی‌ که ، خراش پشت مردی را روی کمرش ، یا سأییدگی روی زانوهای ش را میبینم ، نمیدونم واقعاً زمین خرده و باید باهاش همدردی کنم، یا سایش آنها روی پتو هنگام سکس بوده . دیگه نمیتونی‌ از چیزی به راحتی‌ لذت ببری، مگر این که با آدم صادق و شجاعی رو به رو بشی‌ که تو رو انسان ببینه و درک درستی‌ از انسان داشته باشه ، صداقت به شهامت نیاز داره . در غیر این صورت رابطه‌ها معیوب و پر از تناقضه.
مثلا، مرده میگه عاشق کارمم، اگه کار نکنم ملول میشم ، ولی‌ نمی‌دونی برای چه عاشق کارشه ؟ چون حوصله زن و بچشو نداره ؟ چون اونا یاد آور مسئولیت‌ها و
تعهداتش
هستند؟ یا چون معشوقه داره ؟ شایدم کارشو دوست داره، چون در آن محیط ، میتونه به عنوان رئیس یا مدیر به زیر دست ها تحکم کنه ، و یک مشت آدم تعظیم و تکریمش کنن .کاش کلمات را آگاهانه استفاده میکردیم ، کاش در انتخاب کلمه ، برای بیان حسّ و حالمون حضور دقیق داشته باشیم و با گفتار هامون اطرافیانمون رو گیج و گنگ نمی‌کردیم ، به برداشت‌های غلط نمینداختیم . کاش
سونیا : کاش ، کاش ، کاش .....فعلا که این طور نیست ، هیچ وقت هم نخواهد شد . تو زیاده از حد رویائی و آرمان گرایی، فراموش کردی که انسان بودن یعنی‌ همین چیزها ، همین نوسانات ؟ تو یه جائی‌ دروغ میگی‌، من جای دیگه ، و چون جاهاش با هم فرق داره به هم انگ درغگو‌ای می‌زنیم. بعدشم، زندگی‌ رو خیلی‌ معنا بارش نکن با قوأعدش برو جلو . با همین دستی‌ که سرنوشت بهت داده بازی کن.
صدف : حرف‌های تو رو میفهمم ، و قبول دارم که ارزش‌های آدم‌ها با هم متفاوته و قرار نیست همه مثل هم باشیم ، ولی‌ در مورد دروغ ، نسبت‌ها مهمند ، کسی‌ که
۹۰% کارنامه اش دروغه با آدمی‌ که ۱۰%
حرفها و کلماتش با هم نمیخونن خیلی‌ فرق داره . آدمی‌ که دروغ گوی بالفطره است و برای ارضا نیازهای شخصی‌ و مطامع خودش ، دیگران رو بازی میده با آدمی‌ که در پی‌ تطهیر خودش نیست و خودش رو همون جور که هست نشان میده ، فرق نداره ؟
سونیا : چرا عزیزم ، اما جائی‌ که
۹۰%
آدم‌ها این گونه اند ، خلاف جریان آب شنا کردن منطقی‌ نیست ، به آزردگی خودت منتهی‌ میشه.
صدف : خوش به حالت ، نمیگم بهت حسودیم میشه چون به ارزش‌های خودم معتقدم و برام مهمند ،و اگر بابتش تا وان سختی هم بدم بازم برام ارزشش بالاتره. هر چه حقیقت تلخ و رنج آور باشه دلم میخواد همه خود عریانم رو ببینن. اصلا اتحاد به معنی‌ واقعی‌ وقتی‌ رخ میده که حجاب‌ها بر داشته میشه. من تو رو عریان ببینم و تو هم منو. همونطور که قبلاگفتم با تمام محدودیت‌های بشری و توانایی هایش، و اتفاقاً در همین قصور‌ها و کمی‌ هاست که به روح کسی‌ نزدیک میشی‌. وقتی‌ کسی‌ قویه و یا زخمی نداره که به من احتیاج نداره . زمانی‌ که زن و مردی یک دیگر رو، جدا از آرمان‌ها و خواسته‌های شخصی دیدن، و کماکان مهربان و مشفق موندن ، اون وقت اون پیوند یه پیوند درسته . یه پیوند حقیقیه. به طور کلی‌ ، دیدن انسان با ضعف هاش و محدودیت هاش یک نگاه متعالی انسانیه ، تصادفا ، عشق‌های خالص را همین جا‌ها میشود یافت.
میدونی‌ ، چند وقت پیش یکی‌ از دوستانم که معشوقی دکتر گرفته و برای معاشقه میره مطب دکتره ، به شوهرش میگه مشکل زنانگی داره و دکتر تشخیص‌های خطرناکی از سرطان و غیره داده . اون دو ، سه‌ ساعتی‌ رو که این زن در مطب دکتر در حال معا شقّه س، شوهر بدبخت ، عذاب کشیده و نگران ساعت‌های جهنمی رو پشت سر گذرونده. منظورم از شجاعت این هاست. کاش حقایق رو هر چه تلخ بیان کنیم . کاش میتونستیم انسان‌های شجاع و بی‌ باک باشیم.
سونیا : منم دلم میخواست جهان و آدمی‌ آن قدر زلال و شفاف بود که میشد مثل شیشه اون طرف اونو دید. چنان چه به این شکل بود شاید در اون صورت، آدم‌ها تلاش بیشتری برای بهتر شدن و انسان تر شدن میکردند . شاید همین حجاب‌ها ما رو دچار غفلت کرده و از سعی‌ کردنمون انداخته ، به هر حال همینه که هست. البته ، اضافه کنم که به اصولت احترام میزارم ، فقط بگم تو جهانی‌ که همه کرکس اند ، پروانه بودن یعنی‌ اضمحلال ، یعنی‌ نابودی . اره خیلی‌ شاعرانه است که آدم یه پروانه عاشق بمیره تا یک کرکس لاشه خوار. آدمی‌ که کمال گراست ، فرصت‌های زیستن رو از از دست میده ، نمیگم غلط فکر میکنی‌ ، نه‌ ، خیلی‌ هم تو رو تحسین می‌کنم، فقط میگم . شخصاً ، چون زندگی‌ رو با تمام وجود دوست دارم همه ابعادش رو در آغوش میکشم . فکر می‌کنم توی مردابی به اسم زندگی که پر لجن و خزه است باید شیرجه بزنی‌ تو همون آب تا بوی همون آب راکد رو بگیری. میخوام ، توی این زمان کوتاه تمام جنبه‌های زندگی‌ رو بکاوم و بچشم.
صدف : سونیا، تو خیلی‌ واقع بینی‌. تو رو خدا تغییر نکن به من قول بده همین طوری که هستی‌ بمونی و دوست من باقی‌ بمونی . تو خیلی‌ به طبیعت و زمین نزدیکی‌ . حضور تو در زندگیم تلخی‌ نگاهم را کاهش میده .
اما همین حالا که با هم صحبت می‌کنیم تصمیمم رو گرفتم ، " تلفن را بر می‌دارد ، در حالی‌ که شماره می‌گیرد به سونیا نگاه می‌کند با سر اشاره می‌کند که ارتباط بر قرار شده " الو سلام ، اوه مرسی‌ ، من هم همینطور . از دیدارتون در آن محل صمیمی‌ با آن فضای روشن و دلباز خوشحال شدم . راستی‌ چه قدر علی‌ آقا چهره‌ای مهربان داشت.


Wednesday, April 13, 2011

دلدادگی

 
رفیق صفوی با احساساتی‌ پر شور و صورتی‌ بر افروخته از هیجان، مشت‌های گره کرده‌اش را بالا و پائین می‌برد و از جامعه بی‌ طبقه و بهشت موعود برای همه ابنا بشر سخن میگفت، که چشمش به دخترکی متوسط القامه ، با چشمانی درشت و موهأی سیاه و صاف تا سر شانه‌ ریخته،  افتاد.
دخترک در یک نگاه سارافون خاکستری رنگ کوتاهی با جوراب شلواری کلفت سیاه به تن داشت. میشد گفت که مظهر سادگی‌ ، پاکی، و معصومیت بود.
دخترک به محض تلاقی نگاهش با تاواریش صفوی ، خودش را به ستونی که به آان تکیه داده بود چسباند و دفعتا سرش را پشت ستون پنهان کرد. پس از چند ثانیه که سرش را دزدکی از پشت ستون بیرون آورد،  نگاه رفیق صفوی را در جستجوی خویش یافت و چشمانشان در هم گره خورد و ناگهان چیزی درون دخترک فرو ریخت. .
صفوی که گه‌ گاه در جلسات حزبی و میان رفقا ، اظهار لحیه‌ای میکرد با حضور دخترک که وی را آماج نگاه خود کرده بود احساس غرور کرد و با حرارتی بیش از حد واقعی‌ و تغییر لحن ساختگی‌ای که عمدا در صدایش ظاهر شد در حالی‌ که ته لبخندی به لب داشت همچنان که به دخترک نگاه میکرد ادامه داد "مثلا ، همین زنان و دختران، همه با ما یکسانند، همه ما انسانیم ، زن و مرد باید دوش به دوش هم برای رسیدن به جامعه‌ای یک دست و آرمانگرا یکدیگر را یاری دهند. زن رفیق و هم سنگر مرد است . زن موجودی حاشیه‌ای ، تزیینی ، و مطبخی نیست ، بلکه شریک و هم رزمی برای ما مردهاست. یارانی که برای رسیدن به جامعه‌ای آرمانی‌ دست در دست مردان تلاشی واحد انجام میدهند."
رفیق صفوی ایمان داشت که توجه دخترک را به خود معطوف کرده و جهت ارعاب  و برتری خود به دخترک ساده اندیش و غافل از ایدئولوژی چپ و مارکسیسم شروع به نقل قول هایی از لنین و استالین کرد و دانش حزبی خود را به رخ کشید و از این شعار نخ نما شده مارکس که " دین افیون جامعه است "  سود جسته و در خاتمه سخنرانی اش به مرگ خدا ، مسئولیت انسانی‌ ، توانایی‌های بی‌ حد و حصر این بشر دو پا پرداخت.
رفتار و گفتار پر مدعا یش در پی‌ جذب دخترک بود . از آن جایی که با روحیه دختران کم سنّ و سال آشنایی داشت ، مطمئن بود چنین ترفندی فعل و انفعالاتی در دل‌ کوچک و لرزان این موجودات ظریف ایجاد می‌کند. می‌دانست حسّ حقارت ، میل به رشد ، شور یادگیری، و آرزوی تملک و تصرف مردی به کمال رسیده، یکی‌ از بزرگ‌ترین اهداف و  دست آورد‌های این جنس لطیف میباشد و حاضرند برای رسیدن به این آرزو خود را به سهولت در اختیار مرد ایده‌آل‌شان بگذارند.
این روحیه سلطه جویی که در تمامی افراد حزبی به چشم میخورد در رفیق صفوی به وفور موجود بود. هنگامی که جملات آخر را با رنگ و آب عوام فریبانه دیگری آراست ، اطمینان یافته بود که قلب دختر را تسخیر کرده است.
مردی که دم از مساوات و برابری زن و مرد میزد ، خود از تسلطی  پنهانی‌ بر این دختر مظلوم احساس غرور و لذت میکرد.

تا چند صباحی بعد از ازدواج،  فریبا از حضور در کنار مردی پخته و به کمال رسیده ، با آنهمه دأعیه انسان دوستیش احساس کم بینی‌ و عقده میکرد. احساسی‌ عجیب بود ، گویی که او ساکن سیاره‌ای که مرد در آن زندگی‌ میکرده نبوده است و از گردونه تاریخ به خارج پرتاب شده است. میپنداشت ، که سال هایی که رفیق صفوی در این جهان می‌زیسته و به کشف و تجربه اشتغال داشته، او بیرون از این دایره به حال خود وانهاده شده بود و در غفلت و خامی تمام در جا زده است.  

ازدواج و اتحاد صفوی و فریبا که بر پایه نیازهای روحی‌ ،  روانی‌ و فردی هر کدام بنا شده بود تا مدتها پاسخگوی کمبودهایشان بود. یکی‌ از اینکه دخترکی بی‌ تجربه و خام تسلیم بزرگ نمایی‌هایش شده و روحش را فربه کرده بود لذت می‌برد و دیگری از اینکه به عنوان زمینی‌ مستعد و بارور مورد قبول واقع شده تا محل تجلی‌ افکاری بلند و انسانی‌ قرار گیرد به خود میبالید. این نیاز به قدری در وجودشان غنی بود که تاواریش صفوی به جای معاشقه و مهرورزی با دلبرک ملتهب و همسر جوانش شب‌ها در رختخواب دخترک به سخنرانی‌ در باره تاریخچه جنگ جهانی‌ اول و شکل گیری پرولتاریا و جامعه بی‌ طبقه میپرداخت. به محض این که خواب به چشمان دخترک ناکام و دردمند مستولی میشد، رفیق صفوی دستی‌ پر مهر بر صورت و بدن دخترک می‌کشید و وی را با میلی فراوان و تیری که در کشاله‌های رانش رسوخ پیدا میکرد بیدار میکرد و دخترک بینوا را بدین خیال خام میافکند که روح فربه شده و اقناع شده تاواریش صفوی آماده کامگیری از پیکر تبدارش میباشد ، اما دریغ این آرزو هم چنان عقیم می‌ماند ، چرا که رفیق صفوی چنان به فربهی روح خود عادت کرده بود که جز ارضا تمایلات خویش به چیز دیگری نمیاندیشید.
ادامه این رفتار‌ها و ناکامی‌های شبانه چنان برای فریبا کسالت بار شد که کم کم خشم و انزجار جای ملالت را گرفت.  
فریبا دیگر وقعی به سخنرانی‌های پر طمطراق صفوی نمیداد . وی که به تازگی معشوقی جوان و کاملاً فارغ از مباحث جدی و ایدئولوژیک رایج روز گرفته بود ، شب سیراب از کامیابی‌های جسمانی‌ روز، خسته و مدهوش در کنار صفوی که دیگر غرورش ارضا نمی‌شد، به خواب میرفت. کم کم روح ورم کرده تاواریش عزیز چونان بادکنکی که با سوزنی ترکیده بود نحیف و نحیف تر شد.  حال فریبا کامیاب از کشف لذت خدا دادی، به موجودی سر زنده و شادمان بدل شده بود.
ارضا تمایلات سرکوب شده، از وی زنی‌ ایثارگر ، بخشنده  و خّیر ساخت. به تمام بیماران فامیل رسیدگی میکرد ، هر کس تولدی ، جشنی، یا مناسبتی داشت آان را در منزل خود برگزار میکرد. پیکر سیرابش مملو از انرژی حیاط  شده بود که همه را دچار شگفتی میکرد.
 فریبا به لطف معشوق اولی‌ خود که از حماقت صفوی استفاده کرده و زن را به نان و نوایی رسانده بود خیلی‌ زود با فوت و فن عشق ورزی آشنا شد و به حدی از این تنعمات برخوردار شد که فاسق گرفتن عادت ثانوی او شد.
تاواریش صفوی آزرده از این که دست پرورده و یار و رفیق زندگیش به آرمان‌های او پشت کرده و نه تنها حاضر به شنیدن عقاید انقلابی‌ و انسانی‌ او نیست، بلکه به مضحکه و ریشخند دست یازیده است رنجیده خاطر و تنها با شدت بیشتری به جلسات و رفقای حزبی چسبید و در خانه خود احساس تنهائی‌ و غربت کرد. حالا گویی نوبت او بود که از مدار خارج شده و فریبا را که در مرکز این دایره به رقص و پای کوبی سرگرم بود نظاره گر باشد.
آن مرد غرّه به خویش، که زمانی‌ در میهمانی‌ها از نزاکت و آداب دانی‌‌های مردم سؤ استفاده میکرد و با اراجیف خود سر مردم را به درد می‌آورد حالا در خانه خودش با تکرار حرف‌ها و حکایت‌های عوامانه زنش که نقل محافل شده بود زخمی و ذلیل به گوشه‌ای کز کرد.
شایعه  فاسق گرفتن فریبا و غیبت‌های مکرر او، صفوی معتقد به عدالت و تساوی زن و مرد را ، به چنان ببر خشمگینی تبدیل کرد که در هنگام طلاق، فریبا مجبور شد تمام حق و حقوق خویش را بخشیده و از خانه، یک لا قبا بیرون آمد. حتا از دیدار تنها پسرش نیز محروم شد.
رفیق صفوی که زمانی‌ نگاهش به زن، دوست، یار و رفیق مرد بود حال صدو هشتاد درجه تغییر جهت داده و زن را موجودی حقیر، فاسد، بی‌ ثبات و کثیف و هر جایی میپنداشت و او را یکی‌ از خدعه‌های طبیعت میخواند. 
بعد از جدایی فریبا از تاواریش صفوی ، فریبا که کماکان به امور خیریه مشغول بود ، جهت دور ماندن از رسوایی های حاشیه‌ای، به  سفری  برای نگهداری از خاله رو به موتش که مشغول دست و پا زدن با دیو سرطان بود راهی‌ اروپا شد.
بعد از چند ماهی‌ که خاله با لطف و همّت خواهرزادهٔ دلسوز مسیر مرگ را آرام و مطمئن طی‌ کرد ،فریبا  به عقد و ازدواج شوهر خاله در آمد. شوهر خاله که مردی مسّن و متموّل بود، به یمن جا به جایی همسری بیمار و میانسال با زنی‌ جوان و شوخ و شنگ تمامی مال و اموالش را به فریبا بخشید.
فریبا طبق عادت،  پس از مدتی‌ ماندن در بلاد غربت و حضور شوهری ناتوان و علیل و نگرانی از وخامت جسمانی‌ قریب الوقوع وی، قبل از وقوع مصیبت، طلاق خود را گرفت و مرد یک لا قبا را با روحی‌ رنجیده و تنی ویران، رها کرد و به شهر و دیار خود باز گشت..
از جائی‌ که فریبا همیشه قبل از هر حادثه‌ای فکر چاره جویی برای هر چیزی داشت به محض شنیدن خبر عروسی‌ تنها پسرش پیامی برای رفیق صفوی مبنی بر کنار گذاشتن اختلافات گذشته داد. تاواریش صفوی که کماکان آتش خشمش ملتهب بود مادر را از حضور در مراسم عروسی‌ تنها پسرشان منع کرد و هر چه پسر از پدر تقاضا کرد که از خر شیطان پائین آمده و مادر را از حسرت حضور در جشن یکه پسرش محروم نکند، صفوی این انسان مدعی انسانیت و شرافت پا روی پا کوبید و اعلام کرد که چنانچه این زن فاسد به عروسی‌ قدم بگذارد جشن را به عزا تبدیل خواهد کرد.
فریبا که از قدرت شگفت انگیز خود در واژگون کردن آرا و نظرات دیگران و همراه کردن آنان با خود با خبر بود لذا با ژستی فداکارانه و ایثار گرانه به تنها فرزندش دلداری داد و اعلام کرد که به خاطر حرمت به او بدون ناراحتی در مراسم شرکت نخواهد کرد. پسر تحت تاثیر این همه عشق مادرانه پیام مادر را به پدر لجوج رساند و جهت آزار پدر و دادن حسّ گناه اضافه کرد که مادر مراتب امتنان و تشکر را از وی در طی‌ این سال‌ها داشته و حق را به پدر داده است. تاواریش صفوی با شنیدن این پیام که سفیرش تنها پسر و متحد مادر بود در دل احساس آرامش کرد و روح نزار  و رنجیده اش را که از زخمی قدیمی‌ ناسور بود کمی‌ ترمیم کرد.
در شب عروسی‌ هنگامی که پسر بغض آلود از زحمات پدر در طول ۳۲ سال زندگیش قدر شناسی‌ کرد و جای مادرش را خالی‌ کرد ، اشک در چشمان صفوی انسان دوست حلقه زد، و از این که پسر را چنین غصه دار و مادر را محروم از حضور در عروسی‌ یکه پسرش  کرده است،  شرمنده شد.
تاواریش صفوی که زخم جدایی از فریبا و غرور جریحه دار شده‌اش جائی‌ برای ورود زن یا زنانی دیگر در زندگیش نگذشته بود کم کم با واسطه دوستان و التماس پسرش تقاضای فریبا را مبنی بر ترک مخاصمه پذیرفت.
روزی که ، فریبا در منزل پسر و عروسش صفوی را پس از سال‌ها ملاقات کرد وی را خموده ولی‌ همچنان آراسته یافت. سر میز غذا فریبا بدون کلمه‌ای بشقاب صفوی را برداشت و قیمه‌ای را که خودش پخته بود برای شوهر سابقش ریخت و رو به عروس گفت " بابا قیمه حیلی دوست داره "
تاواریش صفوی چشمانش را بلند کرد ، نگاهش با نگاه فریبا چفت شد و موجی از سپاس در چشمانش حلقه زد، و فریبا دانست که توازن قوا بر قرار  شده است.