Total Pageviews

Tuesday, December 21, 2010

گسست

دهانشان از تعجب باز مانده بود ، با چشمانی از حدقه در آمده به یکدیگر نگاه کردند، گویی موجودی از سیاره‌ای دیگر را به نظاره نشسته‌ا‌ند. هر دو به اتفاق به اطراف و ردیف پشت سر نگاهی‌ کرده و بقیه را نیز متعجب و شوکه یافتند.

اقدس که همه عمر موها‌ای بلند و گیسی بافته داشت ، حالا با موها‌یی کوتاه و آرایش یافته با لباسی چسبان و یقه باز  وارد شد. روبه روی همه ایستاد و با لبخندی صمیمی‌ و شیرین در حالیکه تک تک دوستانش را با چشم مورد خطاب قرار میداد چنین گفت :  دوستان عزیزم ، یاران مهربانم،  از این که دعوت مرا قبول کرده و این جا جمع شدید از همه تان ممنونم. میدانم با تغییر فاحش ظاهر م همه تان را شگفت زده کردم ، اما مطمئنم خبر بعدی باعث تعجب بیشتری خواهد شد. قبل از این که خبر را اعلام کنم اجازه دهید از همه محبت‌های شما در طول دوستی‌ پر فراز و نشیبم تشکر کنم. شما که با همه منحنی روحی‌ من بالا و پایین شدید، در دوران افسردگی‌هایم یار و یاور من بودید، بعد از فوت احمد و ماه‌های جهنمی که در لاک خودم بودم و جواب تلفن‌ها و محبت‌هایتان نمیدادم بی‌ هیچ گلایه و رنجشی هم چنان ثابت قدم باقی‌ ماندید. و زمانی‌ که از غار تنهایی و چاه جهنمی که در آن بودم بیرون میامدم , 
کماکان با آغوش باز پذیرایم میشدید بی‌ هیچ قضاوتی و نکوهشی .

همه را قدر دانسته و میدانم و به دوستی‌ تک تکتان افتخار می‌کنم. اما مطلبی را که در طول سال‌های دوستی‌ مان به هیچ کدامتان نگفتم و مثل خوره وجودم را ذره ذره تحلیل میبرد ، رنجی‌ بود که از"  نامم " اقدس می‌بردم . از زمانی‌ که خودم را شناختم از اسمم منزجر بودم و امروز با توصیه روانکاوم این جا هستم تا اعلام کنم که نامم از اقدس به شیدا تغییر پیدا کرده و انتظار دارم مثل همشیه دست حمایت تان را دریغ نکنید . 

من هرگز با اسمم احساس وحدت و یگانگی نکردم ، از بچگی خودم را با نام فامیلم معرفی می‌کردم چون تحمل اسم خودم را نداشتم . از ده سالگی مثل خانم بزرگ‌ها بودم و همه با نام فامیلم صدایم می‌زدند. بعد‌ها هر کدام از شما‌ها مرا اقدس صدا میزدید احساس غریبی داشتم ، گاهی دلم می‌خواست با چشم خطابم کنید و اسمم را به زبان نیاورید ، چون وقتی‌ کسی‌ با اسمش احساس غریبگی می‌کند و اصلا خودش را با آن اسم نمی‌شناسد چطور میتواند با کسانی‌ که آن‌ها را نزدیک‌ترین افراد به خودش می‌بیند احساس نزدیکی‌ و مودت کند ؟ سکوتی کرد و با صدایی بغض آلود ادامه داد ، از این لحظه به بعد به جای اقدس مرا شیدا صدا کنید.

سیما و مریم که تا لحظاتی پیش تغییر ظاهر اقدس را نپسندیده و تائید نکرده بودند با شنیدن سخنرانی‌ اقدس سوت و فریاد سر کشیدند و به طرفش دویده و اقدس سابق و شیدای فعلی‌ را که زار میزد در آغوش کشیدند و بوسه بارانش کردند. با فاصله کمی‌ امیر، مجید ، هاله ، نسرین و بقیه دوستان نیز به حمایت از وی او‌ را بغل کرده و نوازشش کردند. شیدا که چتر حمایت دوستان را مطابق معمول احساس کرد خودش را جمع وجور کرد و گفت " در سالن بغل ترتیبی برای شا م کوچکی داده است.

به محض وررد به رستوران مدیر رستوران پیش دویده و تعظیمی در مقابل اقدس کرد و به یکی‌ از گارسون‌ها رو کرده و گفت : شیدا خانوم را به میزشان راهنمایی  کن.  سیما صمیمی‌‌ترین دوست اقدس ، از این که دوست دیرینه و عزیزش این مطلب را قبل از او‌ به مدیر رستوران گفته و در جمع دیگر دوستان همزمان از راز اقدس آگاه شده و جایگاه خاصی‌ را که همیشه فکر میکرد درنزد اقدس دارد توهمی بیش نبوده ،  کمی‌ احساس ناراحتی و نیرنگ کرد ولی‌ اقدس را بیش از آن دوست داشت که بگذارد این اتفاق باعث دلخوری اش شود.

مریم رو به اقدس کرد و پرسید ، اقدس جون،   اوه  ببخشید ،  شیدا جون، در محل کار و توی خانواده با چه واکنشی رو به رو شدی؟  شیدا خنده‌ای سر مستانه زد و گفت :  قسمت خانواده از همه سخت تر بود . خدا را شکر پدر و مادرم زنده نیستند  وگر نه یک مکافاتی هم با آنها داشتم . خواهرم غش کرد ، خاله ام زیر لب قر و لند میکرد ، برادرم ، هیستریک شده بود و هر چه دلش میخواست به من گفت. مرا عصیان گر و یاغی‌  خواند گفت که همیشه باعث سر شکستگی شان  بوده‌ام , به ارزش‌های مذهبی‌ خانواده لگد زدم و بعد هم که با فعالیت‌های سیاسی و تبدیل شدن به یک کمونیست دو آتشه گند کار را بالا آوردم .  خلاصه نعره می‌کشید که تابو شکنی زیاد کردم. اما من در نهایت خونسردی اعلام کردم که تا زمانی‌ که هویت جدیدم را نپزیرند  حاضر به دیدن هیچ کدامشان نخواهم بود.

هاله با دهانی باز : ولی‌ شیدا این کار خیلی‌ سخته، گفتنش آسونه ولی‌ بریدن از عادت‌ها و بند هایی که پنجاه سال با آدم بوده کار شاقیه و تبعات زیادی به دنبال دارد.    


نسرین وسط حرف هاله پرید و گفت : حتی برای ما هم سخته تا چه برسه به فامیلت ، تو برای ما هم مشکل ایجاد کردی ، ما یه عمریه با تو خاطره داریم ، با تو ، اسم تو ، زمان گذراندیم . اسم تو نه تنها برای من،  مطمئنم ، برای بقیه هم به هیچ وجه مشمئز کننده که نیست ، بلکه دوست داشتنی است یک صمیمیت و آشنایی توش داره که برای ما خوش آینده . ما سالها تو را با این اسم شناختیم با شیدا هیچ نوع پیوندی نداریم ، بی‌ رو در وایستی بگم " برای من شخصاً اقدس به مراتب بهتر و زیبا تر از شیداست.

لب و لوچه شیدا کمی‌ جمع شد، سیما بلافاصله گفت،  خوب برای این که جدیده ، ما آدم‌ها با تغییر مسٔله داریم ، در مقابل یک فکر ، حرکت، هر امر تازه‌ای گارد میگیریم، چون میترسیم ، ما را از اون جای امن که بهش عادت کردیم در میاورد . باید بهش زمان بدیم مطمئنم که به زودی با اسم شیدا ٔاخت میشیم و احساس یکدلی خواهیم کرد . اقدس نگاهی‌ از سر لطف به سیما کرد.

هاله پرید وسط ، ولی‌ ببخثید که اینو میگم، خیلی‌ روانکاو خری داری، اون به جای این نسخه‌ای که برات پیچیده میبایست تو رو با اسمت آشتی‌ میداد . اون احمق باید بهت میگفت که احتمالا آدم هایی که بحران هوییتی دارن و یا دچار گسست روحی‌ میشن با این تغییرات فاحش نه تنها مشکلشون حل نمی‌شه بلکه گرفتاریشون بیشتر می‌شه. تطبیق دادن دیگران و آدم با هویت جدید کار اسانی نیست.  با کمی‌ دلخوری ، خلاصه شاید بهتر بود قبل از تغییر نامت از دکتر دیگری مشاوره میگرفتی. میترسم این مرحله از زندگی تو رو به سراشیبی بیشتری بیاندازه .

شیدا که تا لحظاتی پیش با حمایت دوستان روبرو شده بود از این که به ترفته العینی یاران مهربانش تغییر موضع داده اند بغض راه گلویش را بست.  بلافاصله تکنیک یوگا یش را به کار بست و چند نفس عمیق کشیدوا نهیبی به خود زد، به مجید نگاه کرد و از وی طلب کمک  کرد.
مجید با احتیاط، , اما شیدا ی عزیزم ، چقدر ساخته که به تو نگاه کنم و تو رو شیدا صدا کنم. انگار یکی‌ ماسک تو رو زده و از من می‌خواد باهاش همون مباحث و کل کل‌های فکری رو بکنم که با تو داشتم ، ولی‌ یه چیزی مانع میشه.  متاسفم که این همه کلاس‌های خودشناسی ، عرفان،  پناه ، تی‌ ا‌م و غیره تأثیری نداشته. کاش اسمو ول میکردی مسمی رو میچسبیدی .

اقدس حس کرد، دست‌هایش کرخت شده ، پاهایش  ضعف میرود ، گوش‌هایش درست نمیشنود. امیر که خیلی‌ خوب اقدس را میشناخت و همیشه احترامی عمیق برایش قائل بود  به یاریش شتافت و رو به مجید کرده و با تغیر گفت : این انتخاب اقدسه،  اوه منظورم شیداست و چنانچه ادعا ی  دوستی‌ داریم باید به تصمیمش احترام بگزاریم . دوست باید در کنار رفیقش باشه نه مقابلش . شیدا با صدایی لرزان ادامه داد . " هیچ کدومتون تجربه منو ندارین یا اگه ، از اسمتون خیلی‌ هم خشنود نیستید ولی‌ احساس بیزاری نمی‌کنین . اسم ، نام ، اولین چیزیه که رو آدم میذارن. حتا قبل از این که به دنیا بیاد هفته‌ها و ماهها اطرافیان به خصوص پدر و مادر راجع بهش فکر می‌کنن. اسم رابطه آدم رو با هستی ‌تعیین میکنه بر اساس اون در جهان شناخته میشی‌ . ورودت به عالم با اون ثبت میشه ، اگه این ٔپل ارتباطی‌ برات مشمئز کننده باشه همه تجربیاتت به شکست و نافرجامی منتهی‌ می‌شه.
احمد ۲۲ سال شب و روز ، وقت و بی‌ وقت منو اقدس صدا میزد ، حتی در خلوت‌ترین لحظات زناشویی که لحظه یکی‌ شدن و وحدت دو نفره، من احساس چندش می‌کردم ، چون اون به یادم میاورد که اسمم اقدسه. در قالبی‌ بودم که این قالب با اسمم هم خوانی نداشت. به خود معنی این کلمه فکر کنین ؟ سنگینی‌ بار قداست،  تقدس ، که کوهی سنگین از متانت ، نجابت، و وقار روی دوش آدم میذاره و یک تنه باید اونو حمل کنی‌.
پدر متعصب و مذهبی‌ من که افتخار هم میکرد که منو به چنین اسمی ملقب کرده روزی صد بار " اقدس خانم " صدام میزد ، همین اسم به ظاهر بی‌ اهمیّت، اون سر خوشی‌ کودکانه را از من گرفت همین اسم منو محصور و محدود کرد. ازلباس پوشیدنم گرفته تا راه رفتنم ، دست دادنم و غیره.
وقتی‌ با احمد تو دانشگاه آشنا شدم و اون منو با افکار کمونیستی و ایدئولوژی چپ آشنا کرد ، فکر کردم که اون دنیای آرمانی و انسانی‌ ای  که مارکس و لنین تصویرش کرده بودن بود ,که منو جذب این ایدئولوژی کرد تا این که همین چند وقت پیش بود که فهمیدم تمام اون سر سپردگی  و خود باختگی هام در اثر نفرت ز خودم و اسمم بود که به من چسبیده بود ، هیچ جوری نمیتونستم از شرش خلاص بشم . متوجه شدم اون حل شدگی هام از سر صدق و ایمان نبود. مطمئن نیستم بتونم ، عمق خدشه‌ای که یه اسم , یه اسم پیش پا افتاده ، میتونه به آدم وارد کنه را بتونم براتون توضیح بدم . تاثیر اونو توی جهان بینی‌ ا‌م ، رابطه هام ، انتخاب هام ، سرنوشتم ، همه و همه......
ازدواج می‌کنم، چون از اسمم حالم به هم میخوره ، جذب ایدئولوژی میشم چون به اسمم دهان کجی میکنه ، با دوستام فاصله میگیرم چون هر روز یاد آور هویت نامطلوبی که با اسمم شناخته میشم میشن . اقدس با چهره‌ای غمگین ادامه داد ، درست بیشترین جا هایی که می‌بایست خودم باشم و احساس صمیمیت و نزدیکی‌ بکنم ، تصنعی‌ترین و لق‌ترین موجود بودم  بر عکس جاها ایی مثل محیط اداری و کارم و غیره که منو با اسم فامیلم صدا میزدن مشکلی‌ نداشتم . در جمعشان راحت تر نفس می‌کشیدم چون منو در قالب خانوم شریفی میدیدن نه "اقدس"  ، نزدیک‌ترین آدم‌ها تبدیل به دورترین آدم‌ها شده بودند . پدرم که اسممو انتخاب کرده بود سر چشمه نفرت هام شد، برادر و خواهرانم که می‌بایست اولین دست گرمی‌‌های من برای عشق ، مهر ، و دوستی‌ باشند  زندانبانانی مهربان بودند که روزانه مرا با نامیدنم به اسم اقدس شکنجه میکردند . اسمی که هیچ مفری از آن نبود . تمام جلسات مشاوره‌هایم در پی‌ یافتن هویت و رسیدن به ارامش نتیجه نمی‌داد ، چون هنوز این اسم رو یدک می‌کشیدم .
شوهری که قاعدتاً می‌بایست نیمه دیگر وجودم ، تنها کسی‌ که با او‌ روحا و جسما یکی‌ باشم باعث تفرقه و گسستگی م میشد و بهم دل‌ آشوبه میداد . حتی در مورد شما‌ها با همه مهری که بهتون دارم ، اگر دقت کرده باشید بیشتر وقت‌ها  اسمتون را صدا نمی‌زدم بلکه به هر کدومتون می‌گفتم " دوست عزیز " چون دلم می‌خواست شما هم منو دوست صدا بزنید ، تا حد اقل  یار و دوست دیده بشم، شناخته بشم. اقلاً نقشی‌ در این عالم داشته باشم که جدا از اقدس داره کار میکنه .  تو رو خدا فکر نکنید می‌خوام شما‌ها یا اونا رو مقصر بدونم ، اوه نه ، فقط می‌خوام درکم کنین ، متوجه بشین که این گسست شخصیتی چه پدری از م  در آورده بود  منو به چه چاله چوله های تاریکی‌ انداخته بود. تغییر اسمم چیزی مثل یک هوس زیبا شناسانه نیست ، مثل وقتی‌ که از دماغت و ترکیبش خوشت نمیاد و میری عمل میکنی‌، بلکه تلخی‌ ایست که در جانم ریشه دوانده و تمام روابطم را تحت الشعأع قرار داده بود. با صدایی مرتعش ادامه داد ، متأسفم که تا موقعی که  احمد زنده بود این شهامت رو پیدا نکردم تا اونم در تجربه شادی و رهایی من سهیم بشه ، قطعاً با گرفتاری‌های درونم اونم زندگی‌ راحت و شادی نداشت ، او‌ هم لذتی از زندگیش نبرد  ، اما شاید همین بحران‌ها ما رو آمده خطر کردن‌ها میکنه ، رشد میده ، باید بعد از فوت احمد به عمق قهقرا میرفتم تا بتونم خودم و زندگی‌ جدیدم رو کشف کنم. از همه تان میپرسم ، هیچ کدامتان این حس و حل را داشتید ؟ هیچ کدامتان طاقت یک روز هویت خدشه دار را دارید ؟
نگاهی‌ به جمع کرد و سکوت کرد. همه کف زدند ، امیر بلند شد و به طرف اقدس آمد ، دستش را روی شانه‌‌هایش گذاشت و رو به همه گفت، همه ما تو را دوست داریم حالا چه اقدس سابق چه شیدا ی فعلی .


شیدا حالا تبدیل به دختری معاشرتی ، خندان و بذله گوی شده بود . شلوار‌های تنگ و چسبان می‌پوشید ، لباس‌ها یش یقه باز و رنگین شد . دختر خجالتی دیروز که هنگام حرف زدن با دیگران تا بنا گوشش سرخ میشد و به تته پته می‌افتاد ،چونان پرنسسی بخت بر گشته که سال‌ها دچار طلسم شدگی بوده و حالا به یمن عشق طلسمش شکسته شده، تبدیل به زنی‌ دلربا شد. پشت قوز دارش ، صاف شد ، صدای ریزش رسا و قاطع گشت، و مجموعا رهایی و سبک بالی در رفتار و حرکاتش مشهود بود.

اولین کسی‌ که در جمع از وی فاصله گرفت ، نسرین بود ، نسرین که خود روحیه‌ای سودأیی ، و سبکسر داشت به محض تغییر اقدس ، احساس خطر کرد و از اقلیمی که متعلق به خود می‌دانست و حالا توسط شیدا اشغال شده بود دچار خشم گشت و دچار تنگی فضا شد. به زودی به همه اعلام کرد که حوصله دخترک نا متعادل را ندارد.
مجید که اصولا با بزک کردن زنان میانه‌ای نداشت و هر چه زن,  شسته رفته تر و چهره‌ای معصومانه تر داشت ، باب طبعش بیشتر بود ، با آرایش اقدس که در فرم شیدا تجلی‌ یافته بود ارتباطی‌ بر قرار نکرد و شاید آان ژ‌ن ناموس پرستی و تقدس خواهی که به طور ناخود آگاه محور انتخابش در زنان به عنوان دوست و همسر بود  را مخدوش یافت ، از شیدا کم کم دوری گرفت.

هاله سومین کسی‌ بود که به مخالفت با شیدا بر خأست . شبی که شیدا را برای شا م دعوت کرد ، شیدا با مردی که به تازگی با وی نرد عشق باخته بود به منزل هاله وارد شد و هاله و شوهرش را غافلگیر کرد.  هاله در آشپز خانه یواشکی به شوهرش اظهار کرد که از این که دوستش را چنین شکفته و سر حال مییابد ذوق زده است. 
سر میز شا م، قهقهه‌های بلند و حرکات ولنگارانه شیدا و گردن کج کردن‌های ساختگی اش هاله را عصبی  کرد و حس کرد زنی‌ غریبه در مقابلش نشسته که هیچ شباهتی به دخترکی که سال‌ها پیش با وی طرح دوستی‌ ریخته بود ندارد. همان دخترکی که دقیقا به خاطر حجب و صفای وجودش جلب نظر او‌ و ادامه دوستی‌ اش را کرده بود. اصلا کسی‌ را که انتخاب کرده بود اقدس بود نه شیدا. دفعتا ، احساس معذب بودن کرد ، از جایش بلند شد،  به آشپز خانه رفت و  تا موقع خدا حافظی از آشپز خانه بیرون نیامد.

شیدا متوجه شد که دیگر به محافل دوستان دعوت نمی‌شود ، از گوشه و کنار میشنوید که بقیه به گرد همأیی‌های همیشگی‌ ادامه میدهند ولی‌ وی فرا خوانده نمی‌شود. جواب تلفن‌هایش را هم نمیدادند ، و ناگهان تنهایی را تجربه کرد که هر گز در زندگی لمس نکرده بود، در گذشته به محض افتادن در دام افسردگی دوستانش به یاریش  میشتافتند ، اما حالا هیچ کس سراغش را نمیگرفت. شیدا را اقدس می‌خواستند. تلاش‌های امیر هم جهت تغییر نظر دوستان به نتیجه نمیرسید .




در مجلس ترحیم ، سیما زار میزد، مجید سرش را پائین انداخته و با دو دستش صورتش را پوشانده بود، هاله در سکوتی بهت آمیز کناری کز کرده بود . فضایی سنگین حاکم بود ، امیر در حالی‌ که کاغذی در دست داشت و به شدت  دستانش میلرزید پشت میکروفن قرار گرفت و چنین خواند :

دوستان عزیزم ، یاران مهربانم، از این که باعث به هم ریختگی و آشفتگی‌ تان شدم از تک تکتان عذر میخواهم . شماها  بیشتر از این برایم ارزشمند هستید که باعث تکدّر خاطر تان بشوم. چنانچه شما را در این جهان نداشته باشم بهتر است در این جهان حضور نداشته باشم و از این که ناا امیدتان ..................   امیر به هق هق زد صورتش را با کاغذ پوشاند .
مریم فریاد زد تقصیر هممونه، هممون مقصریم ، هممون.

Friday, November 26, 2010

یاداشت‌های پدر: "ادای دینی به مرحومه هاشمی‌"

مهری خانوم ، هنگامی که تصمیم به انتشار یاد داشت‌های شوهر مرحومش، که بیش از ۵۰ سال عاشقانه و بردبارانه  با وی زیسته بود کرد ، نمیدانست که متعاقباً چه برکاتی  نصیبش خواهد شد.

 وی که زنی‌ سنتی‌ و بی‌ نهایت صبور و همراه بود از این که به همسری مردی عالیرتبه و قاضی خوشنامی در آمده بود به خود میبالید، و چون خود سواد چندانی نداشت ( هاشمی ) شوهر مرحومش را که قاضی متوسط الحالی  بود زیادی ارزیابی کرده و به خود میبالید.

اما قاضی شریف ما که دائماً دم از عدالت و داد خواهی‌ میزد چنان در مقابل مهری خانم عامی‌ احساس عظمت و برتری میکرد که گویی خداوندگاریست بر روی زمین. زوجه وی ، یعنی‌ همین مهری خانم نازنین، از این زیر سلطه بودن  مردی چنان با صلابت، احساس شعفی توام با حقارتی نهانی میکرد ، و چنان مقام شامخی برای شوهرش قائل بود که وی را  " پدر  " صدا میزد. از این کلمه به آسانی نگذاریم  ، برای مهری خانم این کلمه مفاهیم چند وجهی ای به دوش می‌کشید ، زیرا خطاب کردن مردی با این مشخصات و تنها بسنده کردن به اسم کوچکش که سیروس بود ٔاو را از جایگاه ویژه ایش دور میکرد. لذا وقتی‌ میگفت " پدر " احساساتی چون دختر به پدر،  بنده به ارباب  ،  همسر به شو هر همه و همه را با خود حمل میکرد .

 هر چه مهری خانم این بانوی نجیب با طیب خاطر و رغبت بیشتر به زیر سلطه پر نفوذ هاشمی‌ این قاضی کم مایه فرو میرفت ، وی پر نخوت تر و پر مدعا تر میشد.
در اثر این فعل و انفعالات و رابطه عبودیت وار کم کم هاشمی‌ به بیماری خود بزرگ بینی‌ دچار شد و به گسترده کردن خان پادشاهی خویش اندیشید.  فکر بر پایی جلسات مولانا و ربط آن با عدالت محوری در دیوان مثنوی با استقبال خاضعانه همسرش همراه شد و مهری خانم با گشاده رویی اعلام کرد که مایل است با تهییه غذاهای متنوع ، سهم کوچکی در این محافل فرهنگی‌ به عهده بگیرد. مهری خانم که طبق تربیت سنتی‌ خویش ، مفهوم زن کدبانو و کامل بودن را در دست یافتن به قلب همسر از طریق شکم میدانست به کلاس‌های آشپزی و شیرینی‌ پزی روی اورد.
در اولین نشست که فقط با دوستان نزدیک و اقوام بر گذار شد ، قاضی عالی‌ مقام با " بشنو از نی‌ چون حکایت می‌کند " جلسه را آغاز کرد و در انتها سخنرا ی قرائی در مورد عدالت و شرافت و انسانیت در مثنوی کرد. و در پایان با تشویق های بسیار. دوستان رو به رو شد .

بر پائی محافل مثنوی که به زعم هاشمی‌ خوراک روح بود به همراهی غذاهای مهری خانوم که مغذی جسم بود کم کم رونق فراوان گرفت .
آوازه دست پخت این کدبانوی مهربان توام با گشاده رویی زبانزدش چنان در در و همسایه پیچید که همه خواهان ورود به محافل پر شور هاشمی‌ این قاضی به ظاهر مبرز  شدند .

هاشمی‌ که انتظار چنین استقبال شدیدی را نداشت به محض دیدن اشتیاق بی‌ حد و حصر دوستان به خانه بزرگتری با استخر و باغ نقل مکان کرد، به این نیت از جلسات عارفانه اش شمار بیشتری منتفع شوند. و در این مهم مهری خانم با چهره‌ای متبسسم و پر لطف خان رنگین را رنگین تر میکرد. 

و از اینکه مهمانان از فضل  و دانش شوهر همراه با غذاهای خوشمزه پذیرایی می‌شدند غرق در لذت و شادی میشد. تازه الطاف این زن و شوهر به همین جا ختم نمی‌شد و در پایان دیدارها همه مهمانان با شیشه‌ای شور و ترشی دست ساز مهری خانم روانه منزل می‌شدند.
مرحوم هاشمی‌ ، چنان غرق در خود بزرگ بینی‌ بود که متوجه نبود که شرکت کنندگان در این محافل فقط جهت روی خوش مهری خانم و دست پخت جادویی ش به آنجا می‌آمدند   و علا رغم نشانه هایی که دریافت میکرد همه نشانه‌ها را ندیده می‌گرفت.

از جانب دیگر دوستان گستاخی را تا به جائی رسانده بودند که فقط کمی‌ مانده به صرف شا م که راس ساعت ۹ انجام میشد خود را به محفل  رسانده و با عذر و بهانه‌های بنی اسرائیلی طلب پوزش میکردند  ، و هاشمی‌ بینوا را که از ساعت ۵ بعد از زهر با کت و شلوار و کراوات و بی‌ خوابی‌‌های ناشی‌ از آماده شدن متون  مثنوی شق و رق در آستانه در منزل به این طرف و آن طرف میرفت و در انتظار ورود اصحاب محفل بود تنها میگذاشتند.

روزی که هاشمی‌ سکته کرد و نیمه لرزان و نحیف روی دست مهری خانم افتاد، این بانوی فداکار و نازنین کمر همت و خدمت بست و در نهایت مهر و عطوفت شوهری را که عمری بابا خطاب کرده بود تیمار کرد.از آنجا ی که زنی‌ خوش رو و با حوصله بود برای حفظ روحیه هاشمی‌ محافل را کماکان ادامه داد تا روحیه بابا پائین نیاید. با این تفاوت که از بل‌ بل‌  کردن هاشمی‌ دیگر خبری نبود .  دوستان و معاشران که دیگر مجبور به رنج شنیدن ترهات هاشمی‌ و تفسیر‌های پرت و پلایش  نبودند همه با طیب خاطر توام با کمی‌ ناراحتی وجدان راس ساعت ۵ به گرد این مرد رنجور جمع شده و مرتباً کلمات اغراق آمیز در ستایش از این مرد فرتوت میکردند ، سپس بعد از خوردن غذا در نهایت رضایت از این که تکلیف شرعی  و انسانی‌‌شان را انجام داده بودند راهی‌ منزل شده و سر آخر میگفتند `هشمی تا هفته دیگر راس ساعت پنج". 
هر چه دوستان در ابراز محبّت و ستایش اغراق بیشتری میکردند، هاشمی بی‌چاره که دوران انتظار و بیتابی قبل خود را برای این انسانهای متقلب و شیاد به یاد می‌آورد احساس ناراحتی‌ و خلا بیشتری میکرد و روزی به مهری خانم اعلام کرد "که حوصله این جماعت حقه باز را ندارد".
با تعطیل شدن محافل، مهری خانوم که فرصت بیشتری پیدا کرده بود به درست کردن ترشی های متننوع و شور پرداخت. و از آنجا که ادامه راه هاشمی‌ را راهی‌ فرهنگی‌ می‌‌انگاشت شروع به رفتن کلاسهای نقشی‌ و نویسندگی کرد. اما چون زن بی‌چاره استعداد چندانی در این زمینه‌ها نداشت شعر‌هایش سطحی و بی‌ محتوا بود. 
همهٔ این‌ها را هاشمی‌ مفلوک در سکوتی بهت آمیز نظار میکرد و دم بر نمیاورد و از پرت و پلاهای همسر به اسم شعر به خود میپیچید.  ولی‌ انصاف نمیدید که پاسخ مهر و عطوفت این زن ایثار گر را با سرکوفت بدهد. در دل‌ با خود میگفت این جماعت حق ناشناس استحقاق همین خزعبلات را دارند.

بعد از فوت هاشمی‌ مهری خانم برای جاودنه کردن و ثبت کردن نام این مرد شریف در تاریخ فکر بکری به سرش زد و آن انتشار خاطرات خداوند گار زندگیش شد. نام کتاب را هم "یاداشت‌های شخصی‌ پدر گذشت" با چندین ناشر تماس گرفت هیچ کدام حاضر به چاپ آثار مبتذل این مرد پیش پا افتاده و معمولی‌ نشدند.   
به ناچار با سرمایه شخصی‌ کتاب‌ها را با التماس به چاپ خانه‌ای با تیراژ ۵۰۰۰ عدد به چاپ رساند. و از آن جایی که هیچ کتاب خانه‌ای حاضر به توزیع آنها نشد ، تمامی این آثار گران بها را در پستوی خانه انبار کرد. در نهایت گشاده دستی‌ با هر دیداری که با دوستان داشت نسخه‌ای از  آن را به رسم یاد بود  هدیه میداد.

مهری خانم هر چه از این کتاب‌ها به دوستان، که گاهی‌ به سه یا چهار نسخه می‌‌رسید میداد باز هم تمام نمی‌شد. هر چه دوستان با ایما و اشاره از پذیرفتن نسخه ۵ و ۶ امتناع میکردند ، مهری خانم کماکان به بذل و بخشش فرهنگی‌ خویش ادامه میداد.

با همه رفت و آمد و دامنه گسترده روابط اجتماعی ای که این بانوی شریف داشت  ، هنوز بعد  از این همه بذل و بخشش      ۲۰۰۰نسخه ای از کتابها روی دستش مانده بود. و بعد از مدتی‌ کم کم آنه را به زیرزمین خانه انتقال داد ، جایی که شیشه‌های ترشی و دبه‌های شور در کنار هم چیده شده بودند. هر بار که به زیر زمین میرفت که ترشی بیاورد آه از نهادش بر میامد،. با کم شدن حجم ترشی‌ها ، نگاهی‌ به کتاب‌های خاک خورده و ری کرده مرحوم شوهرش که در کنار دبه‌های تلنبار شده ترشی‌ها قرار داشت می‌انداخت و اشک تحسر از دیده میفشرد.

بالاخره ، مهری خانم مقاومت از دست داد و ترشیجات خود را با عنوان " محصولات مادر  " روانه بازار کرد. ابتدا چند کارگر ساده گرفت و در زیر زمین خانه که حالا تبدیل به کارگاهی کوچک شده بود همراه با کارگران به پوست کندن خیار ، هویج ، کلم ، کرفس، و غیره پرداخت. گاهی‌ که ناغافل میرسید و می‌‌دید که از کتاب‌های ارزشمند شوهر یا بابا ، به عنوان زیر پائی یا مخده و جای نشیمن استفاده شده فریادی سر آنها کشیده و با اندوه میگفت : شما فرق هویج و کتاب را نمی‌‌فهمید: و زیر لبی میگفت، هاشمی‌ کجایی که ببینی‌!

در اثر فروش زیاد محصولات مادر، بازار مهری خانم رونق فراوان یافت، و با شنیدن اخبار مارکتینگ در جهان پیشرفته که با هر بسته،  بسته‌ای تشویقی یا رایگان به مشتریان میدهند مهری خانم وفادار، به فکر استفاده از تکنیک‌های مدرن افتاد ، ضمنا با این اقدام مانع سؤ استفاده اهالی کارگاه از کتاب‌های گران قدر بابا به عنوان نشیمن گاه گردید . از آن پس محصولات غذا ی مادر به ضمیمه کتاب یاداشت‌های پدر  که خود به خود رقابتی‌ دیرینه را در درون خود داشت روانه بازار شد.

مهری خانم ، شاد از ترفند مدبرانه خویش ، کتاب‌های پر مغز پدر را با محصولات غذا‌ای مادر که به طور سمبولیک آمیزه و ترکیبی‌  از روح و جسم را در خود داشت  با هم بسته بندی کرده و به مغازه‌ها سپرد.

مدتی مهری خانم به علت بیماری و خستگی‌  ناشی‌ از کار زیاد  فرصت سر کشی‌ به مغازه‌ها را نیافته بود . یکی‌ از روزها که حالش کمی‌ بهتر بود به راه افتاد تا سری به مغازه‌های طرف قرار داد زده تا سفارشت جدید را که هی‌ مرتباً زیاد و زیاد تر میشد را بر آورد کند. 
همین که پایش را در فروشگاه معتبر خار و بار فروشی گذشت چشمش به سطل‌های زباله‌ای در گوشه مغا ‌زه افتاد که تا لبه آن پر بود از کتاب‌های مرحوم پدر و در حالی‌ که قلبش از غصّه به درد آماده بود دلا شد و همین طور که اشک می‌ریخت  شروع به جمع آوری کتاب‌ها کرد. جمع آوری آنها که داشت تمام میشد  صدای خانمی را شنید که میپرسید : اصغر آقا ، محصولات غذا‌یی مادر کجاست؟  مهری خانم همان طور که دلا بود زهر خندی زد ، کتاب‌ها را بغل زده و به طرف اتو مبیل رفت، و آنها را در صندوق عقب ماشین جایی که محصولات غذا‌یی مادر در حل تخلیه شدن بود انداخت.

Sunday, November 21, 2010

زنی‌ در مسافر خانه

غلتی زد و طبق روال همیشگی‌ دست دراز کرد که عینکش را بردارد. آنرا دم دست نیافت ، چشمانش را نیمه باز کرد و یادش آمد که در مسافر خانه است. همان طور که با بی‌ حوصلگی روی تخت ولو شده بود ، فکر کرد ، چند هزار نفر روی این تخت خوابیده اند ؟ چند نفر روی آن هم آغوشی داشته اند؟  آدم هایی که سرشان روی همین بالش بوده ، سرشان تمیز بوده یا نه؟ بیماری پوستی‌ داشته اند یا نه؟  احساس خارش کرد ، شروع کرد به خارندن دست و پایش .  پتو را کنار زد و بیرون پرید.
آمد روی مبل چرمی قرمز رنگ، رنگ و رو رفته‌ای بنشیند، مجسم کرد چه مردان و زنانی لخت روی آن نشسته اند، رغبت نکرد، رفت از توی چمدان ایش حوله ای  برداشت روی کف صندلی ‌انداخت و با اکراه نشست.
دو باره به تخت زل زد، همیشه فکر میکرد که عشقبازی درهتلی لوکس با نور شمع و فضایی زیبا و متفاوت بسیار هیجان انگیز  است. درست بود که این مسافر خانه‌ای درجه سه با پرده‌ای بی‌ قواره و گلدار بود که پنکه‌ای چرخان به سقف داشت که با هر چرخشش گرد و غبار به هوا پخش میکرد و جایی برای رمانس به حساب نمی‌آمد. اما ٔاو تجربه هتل‌های درجه پنج تا هفت ستاره را هم داشت. در آنها معاشقه هم کرده بود ، اما تنها تر و منفرد تر شده بود . بارها تصور یک شب رومانتیک و هیجان آور با نور شمع ، شامپاین در یخ ، خاویار و توت فرنگی‌ و لباس خواب سکسی‌ ویکتوریا سیکرت او را به هیجان آورده بود ، اما روزی که این اشتیاق عملی‌ شده بود غمی جانکاه به سراغش آمده بود . همه آنها را لذتی کاذب و وهم الود و مأیوس کننده یافته بود.
بخصوص که مرد در کنارش با بی‌ حالی‌ و با نگاهی‌ خالی‌ به سقف خیره مانده بود ، آن لحظه با خود اندیشیده بود که اگر خود ارضایی کرده بود قطعاً حالش بهتر از الان بود و لذت بیشتری برده بود. لااقل شاهد تنهائی‌ دو آدم نمیبود.تنهائی‌ خود را راحت تر تحمل میکرد ، حتی نسبت به مردی که در کنارش دراز کشیده بود ولی‌ فرسنگ‌ها از وی دور بود احساس شفقت میکرد ، حالش بد بود تا تحمل بی‌ تفاوتی‌ را در زندگی‌ نداشت. خصوصا که فضا در سکوتی مرگبار فرو رفته بود ، آیا دوست میدشت مرد ٔاو را نوازش کند و در آغوشش کشد؟  نه‌ همان بهتر که مرد تظاهر نکرده بود و با حالتی از رخوت و عاری از هر گونه احساساتی‌ ولو شده بود. اگر سعی‌ میکرد با وی حرف بزند بیشتر احساس اندوه و پوچی  میکرد. از وی ممنون هم بود که تظاهر نکرده بود.
به دستشویی  رفت و مسواکش را که لا به لای دستمال کاغذی پنج لایه  پیچیده بود باز کرد و شروع کرد به مسواک زدن ، همین طور که مسواک میزد به تصویر خود در آینه خیره شد، دوباره فکر کرد این آینه صورت چند هزار نفر را در خود بازتاب  داده. حالا نوبت ٔاو بود ، حسّ عجیبی‌ داشت ، این جا در این مسافرخانه ، در این محیط ناا آشنا و نامانوس خودش را هم نمیشناخت. اصلا گوئی زن منعکس در آینه  هوییتی  ندارد. آینه اتاق خواب خودش پر بود از عکس‌های فرزندان و عزیزانش، کارت پستال‌های متفرقه ، چهره‌های متفاوت و شخصیت‌های متنوع آش را بازگو میکرد. مادر، همسر ، دوست..............
چهره هایی که همگی‌ تاریخی‌ پشت سر داشتند. در بالای آینه نت همسرش که شب اول عروسی‌‌شان با این متن که " به همسری که عاشقانه دوستش دارم " قرار داشت و بعد  اولین  کارت فرزند بزرگش که با دست خطی‌ کج  و کوله نوشته بود " تقدیم به بهترین مادر دنیا " همه را در ذهن مرور کرد.
نه‌، این آینه بازتاب خودش نبود، زنی‌ بدون گذشته و میانسال و سر در گم را نشان میداد. زنی‌ در جستجوی هویت خویش . قیافه ایش درست مثل کسی‌ که زیاد توی آب مانده باشد ورم کرده و پلاسیده بود این زن غمگینش میکرد.
خاطره هتل همیشه برایش با تجربه‌های کوتاه مدت و با روابط آزاد و ولنگارانه گره میخورد. جایی که هیچ مالکیتی در کار نیست ، هیچ کسی‌ پرده‌هایش را دلسوزانه نمیشورد، مستخدمین مثل ربات هایی بی‌ تفاوت و ملول  از تکرار، اتاق‌ها و ملافه‌ها را تمیز میکنند و هیچ مهری نثار این اتاق‌ها نمیکنند. حتی فکر کرد آنان از مسافران حالشان به هم می‌‌خورد.
به خانه اش و ۳۲ سالی‌ که با همسرش در آن زندگی کرده بود اندیشید ، علا رغم تنش‌ها و بگو مگو‌ها ای‌ که با شوهرش داشت ، کاشانه اش را دوست میداشت ، به زوایای پنهان و پستوهای  تو در توی این خانه عشق میورزید ، هر کدام از این گوشه‌ها خاطراتی را در خود مدفون داشت. یاد روزی افتاد که یکی‌ از دوقلو هایش را پیدا نکرده بود هر چه او را صدا زده بود او را نیافته بود. دقایق سخت و هولناکی را تجربه کرده بود. تا این که بعد از گشتن‌های فراوان ٔاو را زیر پله‌ها ای‌ که به بهار خواب میرفت یافته بود. پسرک در حالی‌ که پتویش را سفت بغل گرفته بود فرشته وار به خواب رفته بود  . بعد از آن اتفاق ، این گوشه دنج را خیلی‌ دوست میداشت. شعفی که از پیدا کردن فرزند و آن تصویر آرام در ذهنش مانده بود را هرگز از یاد نمیبرد. با چه وسواسی سینک ظرف شویی را می‌‌سابید تا برق بیفتد. برای شستن پرده‌ها به عید کاری نداشت ، هر چند وقت یک بار آن‌ها را میشست و هنگام آویزان کردن از بوی تمیزی و تازگی آن ها کیف میکرد.  
کشوی کمد ایش را هر ۲ یا ۳ ماهی‌ با دقت رتق و فتق میکرد. تی شرت‌ها یاش را در طبقه بالا تر کشو و در طبقات پائین تر جوراب و لباس‌های زیرش را گذاشته بود. چه قدر همه این کار‌های تکراری لذت بخش بود . برایشان با دقت برنامه ریزی میکرد.
اما حالا چمدانش روی میز ی با رومیزی بد رنگی‌ افتاده بود . دیدن چمدان نیمه باز با لنگه جورابی که از آن آویزان بود دلش را مالش داد. چشمش به کمد خالی‌ از لباس افتاد که چند چوب رخت رنگ و وارنگ در آن تاب میخورد . چوب لباس هایی که حضور کسی‌ را اعلام نمیکرد. بر عکس موقتی بودن و خلأ  زندگی‌ را یاد آوری میکرد. اصلا یاد آور نیستی و مرگ بود. تصمیم گرفت هر چه زود تر بیرون بزند.
به طرف سالن غذا خوری رفت. ظرف‌های ریز و درشتی که در آنها تخم مرغ  و سوسیس و غیره بود بر انداز کرد. با سر سلامی‌ به آشپز گفت و به املت اشاره کرد . آشپز ماهی‌ تاوه ای را که روغن نیمه سیاهی در آن بود را تکان داد و یک مشت گوجه فرنگی‌ توی آن ریخت. به یاد املت خودش افتاد که با چه دقتی‌ فلفل سبز‌هایش را یکسان خرد میکرد و گاهی بچه‌هایش نیز در این کار به ٔاو کمک میکردند . هم چنین گوجه فرنگی‌های رسیده تری را که توی آب جوش مینداخت تا پوستش قلفتی کنده شود و بعد این‌ها را با هم در تاوه می‌ریخت تا خوب آبش کشیده شود  و بعد به تعداد نفرات تخم مرغ ‌ها را روی آن میشکست.
با چه علاقه‌ای این کار‌های تکراری را انجام میداد ، شاید برای این که مجموعه این فرایند، تبدیل به انرژی برای فرزندان اش میشد.
به آشپز که با کلاهی کج  و چرب آنطرف ایستاده بود نگاهی‌ کرد ، نه این مرد قطعاً عاشقانه آشپزی نمیکرد ، مثل ماشینی خودکار  تند و تند تخم‌مرغ‌ها را شکست و درش را برای چند لحظه بست، اشتهایش را از دست داد. ظرف را گرفت و به طرف پنجره‌ای که به حیات مسافرخنه مشرف بود رفت، ٔاو دقیقا میدانست که پسر بزرگش زرده تخم مرغ را شل تر و برادران اش خاگینه  را ترجیح می‌دادند ، آری ٔاو همه این‌ها را میدانست.حس کرد دلش خیلی‌ برای فرزندان اش تنگ شده. از ازدواجش و به طور کلی‌ زندگیش  با این همه فراز و نشیب چه زود گذشته بود . ازدواج برایش به مثابهٔ خانه‌ای قدیمی‌ بود که گر چه که ظاهری کهنه داشت و روندی تکراری و روز مره را دنبال میکرد ولی‌ به آن عادت کرده بود و این حسی از آشنایی و آسایش و راحتی‌ برایش داشت این چهار دیواری آشنا، با خود خاطرات تلخ و شیرین ، انس و تعلق به همراه داشت. در و دیواراش مال ٔاو بود . وجودش پر از حسّ مالکیت بود .  حال آن که در این جا یا هر هتل دیگری هیچ حسی از تملک و عاطفه در وی نبود . و اصولاً هر کسی‌ که پای در آن میگذاشت خود را معلق و موقتی میدید . اتاق هایی که مرتباً برای یک یا چند شب ، خریداری میشوند تا شبی یا روزی را در آن به سر کنند . یا عواطفی یک ساعته در آن داد و ستد  شود. مکانی برای اطراق موقت ، ترمینالی که عاطفه‌ای در آن به بار نمی‌‌نشست.
هیچ مناسباتی در این فضا به رشد و شناخت و درک متقابل نمیرسید. این فضا اجازه تعمیق و تحکیم روابط عاطفی را نمیداد. چه ارتباطاتی که از همین مکان به خدا حافظی های ابدی منجر شده بود. در این مکان به عکس خانه که بالأخره یکی‌ در آن ماندگار میشد و دلسوزانه به آن رسیدگی میکرد هیچ کسی‌ دائماً در آن نمیماند همه مسافرانی رفتنی اند ، جایی که هیچ انتخابی تو بر مبلمان و چیدمان و وسایلش نداری و همه این‌ها به تو تحمیل شده ، چه گونه میشود احساس صمیمیت و گرما کنی‌؟
در همین مدت کوتاه فهمیده بود که ازدواجش و مجموعه حوادث آن وی را هدفمند کرده بود  از وی زنی‌ مبارز، سازشکار، قوی و عمیق ساخته بود. در مقابل تجربه‌های گذرا که غالباً ، ناپایداری ، سرگشتگی، رخوت، و کسالت را نهایتا در بطن خود داشت. فهمیده بود که مالکیت مثل  هر چیزی دیگری دو وجه دارد ، یک وجه تکراری که حسی از بدیهیات ، قدر ناشناسی و کسالت داشت ، و روی دیگر آن امنیت ، تعهد، مسئولیت، و شفقت .................
در حالی‌ که تجربه‌های زود گذر چقدر سطحی ، منفرد کننده و حس هایی از بلا تکلیفی با خود داشت.
از مسافر خانه بیرون زد ، چمدنش را روی زمین گذشت و اولین تاکسی خالی‌ را که دید صدا زد " دربست "
توی صندلی عقب که جا به جا شد ، با رضایت به راننده گفت " میروم منزل ، درروس ، بن‌بست شیبانی ، کوچه اول ، پلاک ۵.