دهانشان از تعجب باز مانده بود ، با چشمانی از حدقه در آمده به یکدیگر نگاه کردند، گویی موجودی از سیارهای دیگر را به نظاره نشستهاند. هر دو به اتفاق به اطراف و ردیف پشت سر نگاهی کرده و بقیه را نیز متعجب و شوکه یافتند.
اقدس که همه عمر موهاای بلند و گیسی بافته داشت ، حالا با موهایی کوتاه و آرایش یافته با لباسی چسبان و یقه باز وارد شد. روبه روی همه ایستاد و با لبخندی صمیمی و شیرین در حالیکه تک تک دوستانش را با چشم مورد خطاب قرار میداد چنین گفت : دوستان عزیزم ، یاران مهربانم، از این که دعوت مرا قبول کرده و این جا جمع شدید از همه تان ممنونم. میدانم با تغییر فاحش ظاهر م همه تان را شگفت زده کردم ، اما مطمئنم خبر بعدی باعث تعجب بیشتری خواهد شد. قبل از این که خبر را اعلام کنم اجازه دهید از همه محبتهای شما در طول دوستی پر فراز و نشیبم تشکر کنم. شما که با همه منحنی روحی من بالا و پایین شدید، در دوران افسردگیهایم یار و یاور من بودید، بعد از فوت احمد و ماههای جهنمی که در لاک خودم بودم و جواب تلفنها و محبتهایتان نمیدادم بی هیچ گلایه و رنجشی هم چنان ثابت قدم باقی ماندید. و زمانی که از غار تنهایی و چاه جهنمی که در آن بودم بیرون میامدم ,
کماکان با آغوش باز پذیرایم میشدید بی هیچ قضاوتی و نکوهشی .
همه را قدر دانسته و میدانم و به دوستی تک تکتان افتخار میکنم. اما مطلبی را که در طول سالهای دوستی مان به هیچ کدامتان نگفتم و مثل خوره وجودم را ذره ذره تحلیل میبرد ، رنجی بود که از" نامم " اقدس میبردم . از زمانی که خودم را شناختم از اسمم منزجر بودم و امروز با توصیه روانکاوم این جا هستم تا اعلام کنم که نامم از اقدس به شیدا تغییر پیدا کرده و انتظار دارم مثل همشیه دست حمایت تان را دریغ نکنید .
من هرگز با اسمم احساس وحدت و یگانگی نکردم ، از بچگی خودم را با نام فامیلم معرفی میکردم چون تحمل اسم خودم را نداشتم . از ده سالگی مثل خانم بزرگها بودم و همه با نام فامیلم صدایم میزدند. بعدها هر کدام از شماها مرا اقدس صدا میزدید احساس غریبی داشتم ، گاهی دلم میخواست با چشم خطابم کنید و اسمم را به زبان نیاورید ، چون وقتی کسی با اسمش احساس غریبگی میکند و اصلا خودش را با آن اسم نمیشناسد چطور میتواند با کسانی که آنها را نزدیکترین افراد به خودش میبیند احساس نزدیکی و مودت کند ؟ سکوتی کرد و با صدایی بغض آلود ادامه داد ، از این لحظه به بعد به جای اقدس مرا شیدا صدا کنید.
سیما و مریم که تا لحظاتی پیش تغییر ظاهر اقدس را نپسندیده و تائید نکرده بودند با شنیدن سخنرانی اقدس سوت و فریاد سر کشیدند و به طرفش دویده و اقدس سابق و شیدای فعلی را که زار میزد در آغوش کشیدند و بوسه بارانش کردند. با فاصله کمی امیر، مجید ، هاله ، نسرین و بقیه دوستان نیز به حمایت از وی او را بغل کرده و نوازشش کردند. شیدا که چتر حمایت دوستان را مطابق معمول احساس کرد خودش را جمع وجور کرد و گفت " در سالن بغل ترتیبی برای شا م کوچکی داده است.
به محض وررد به رستوران مدیر رستوران پیش دویده و تعظیمی در مقابل اقدس کرد و به یکی از گارسونها رو کرده و گفت : شیدا خانوم را به میزشان راهنمایی کن. سیما صمیمیترین دوست اقدس ، از این که دوست دیرینه و عزیزش این مطلب را قبل از او به مدیر رستوران گفته و در جمع دیگر دوستان همزمان از راز اقدس آگاه شده و جایگاه خاصی را که همیشه فکر میکرد درنزد اقدس دارد توهمی بیش نبوده ، کمی احساس ناراحتی و نیرنگ کرد ولی اقدس را بیش از آن دوست داشت که بگذارد این اتفاق باعث دلخوری اش شود.
مریم رو به اقدس کرد و پرسید ، اقدس جون، اوه ببخشید ، شیدا جون، در محل کار و توی خانواده با چه واکنشی رو به رو شدی؟ شیدا خندهای سر مستانه زد و گفت : قسمت خانواده از همه سخت تر بود . خدا را شکر پدر و مادرم زنده نیستند وگر نه یک مکافاتی هم با آنها داشتم . خواهرم غش کرد ، خاله ام زیر لب قر و لند میکرد ، برادرم ، هیستریک شده بود و هر چه دلش میخواست به من گفت. مرا عصیان گر و یاغی خواند گفت که همیشه باعث سر شکستگی شان بودهام , به ارزشهای مذهبی خانواده لگد زدم و بعد هم که با فعالیتهای سیاسی و تبدیل شدن به یک کمونیست دو آتشه گند کار را بالا آوردم . خلاصه نعره میکشید که تابو شکنی زیاد کردم. اما من در نهایت خونسردی اعلام کردم که تا زمانی که هویت جدیدم را نپزیرند حاضر به دیدن هیچ کدامشان نخواهم بود.
هاله با دهانی باز : ولی شیدا این کار خیلی سخته، گفتنش آسونه ولی بریدن از عادتها و بند هایی که پنجاه سال با آدم بوده کار شاقیه و تبعات زیادی به دنبال دارد.
نسرین وسط حرف هاله پرید و گفت : حتی برای ما هم سخته تا چه برسه به فامیلت ، تو برای ما هم مشکل ایجاد کردی ، ما یه عمریه با تو خاطره داریم ، با تو ، اسم تو ، زمان گذراندیم . اسم تو نه تنها برای من، مطمئنم ، برای بقیه هم به هیچ وجه مشمئز کننده که نیست ، بلکه دوست داشتنی است یک صمیمیت و آشنایی توش داره که برای ما خوش آینده . ما سالها تو را با این اسم شناختیم با شیدا هیچ نوع پیوندی نداریم ، بی رو در وایستی بگم " برای من شخصاً اقدس به مراتب بهتر و زیبا تر از شیداست.
لب و لوچه شیدا کمی جمع شد، سیما بلافاصله گفت، خوب برای این که جدیده ، ما آدمها با تغییر مسٔله داریم ، در مقابل یک فکر ، حرکت، هر امر تازهای گارد میگیریم، چون میترسیم ، ما را از اون جای امن که بهش عادت کردیم در میاورد . باید بهش زمان بدیم مطمئنم که به زودی با اسم شیدا ٔاخت میشیم و احساس یکدلی خواهیم کرد . اقدس نگاهی از سر لطف به سیما کرد.
هاله پرید وسط ، ولی ببخثید که اینو میگم، خیلی روانکاو خری داری، اون به جای این نسخهای که برات پیچیده میبایست تو رو با اسمت آشتی میداد . اون احمق باید بهت میگفت که احتمالا آدم هایی که بحران هوییتی دارن و یا دچار گسست روحی میشن با این تغییرات فاحش نه تنها مشکلشون حل نمیشه بلکه گرفتاریشون بیشتر میشه. تطبیق دادن دیگران و آدم با هویت جدید کار اسانی نیست. با کمی دلخوری ، خلاصه شاید بهتر بود قبل از تغییر نامت از دکتر دیگری مشاوره میگرفتی. میترسم این مرحله از زندگی تو رو به سراشیبی بیشتری بیاندازه .
شیدا که تا لحظاتی پیش با حمایت دوستان روبرو شده بود از این که به ترفته العینی یاران مهربانش تغییر موضع داده اند بغض راه گلویش را بست. بلافاصله تکنیک یوگا یش را به کار بست و چند نفس عمیق کشیدوا نهیبی به خود زد، به مجید نگاه کرد و از وی طلب کمک کرد.
مجید با احتیاط، , اما شیدا ی عزیزم ، چقدر ساخته که به تو نگاه کنم و تو رو شیدا صدا کنم. انگار یکی ماسک تو رو زده و از من میخواد باهاش همون مباحث و کل کلهای فکری رو بکنم که با تو داشتم ، ولی یه چیزی مانع میشه. متاسفم که این همه کلاسهای خودشناسی ، عرفان، پناه ، تی ام و غیره تأثیری نداشته. کاش اسمو ول میکردی مسمی رو میچسبیدی .
اقدس حس کرد، دستهایش کرخت شده ، پاهایش ضعف میرود ، گوشهایش درست نمیشنود. امیر که خیلی خوب اقدس را میشناخت و همیشه احترامی عمیق برایش قائل بود به یاریش شتافت و رو به مجید کرده و با تغیر گفت : این انتخاب اقدسه، اوه منظورم شیداست و چنانچه ادعا ی دوستی داریم باید به تصمیمش احترام بگزاریم . دوست باید در کنار رفیقش باشه نه مقابلش . شیدا با صدایی لرزان ادامه داد . " هیچ کدومتون تجربه منو ندارین یا اگه ، از اسمتون خیلی هم خشنود نیستید ولی احساس بیزاری نمیکنین . اسم ، نام ، اولین چیزیه که رو آدم میذارن. حتا قبل از این که به دنیا بیاد هفتهها و ماهها اطرافیان به خصوص پدر و مادر راجع بهش فکر میکنن. اسم رابطه آدم رو با هستی تعیین میکنه بر اساس اون در جهان شناخته میشی . ورودت به عالم با اون ثبت میشه ، اگه این ٔپل ارتباطی برات مشمئز کننده باشه همه تجربیاتت به شکست و نافرجامی منتهی میشه.
احمد ۲۲ سال شب و روز ، وقت و بی وقت منو اقدس صدا میزد ، حتی در خلوتترین لحظات زناشویی که لحظه یکی شدن و وحدت دو نفره، من احساس چندش میکردم ، چون اون به یادم میاورد که اسمم اقدسه. در قالبی بودم که این قالب با اسمم هم خوانی نداشت. به خود معنی این کلمه فکر کنین ؟ سنگینی بار قداست، تقدس ، که کوهی سنگین از متانت ، نجابت، و وقار روی دوش آدم میذاره و یک تنه باید اونو حمل کنی.
پدر متعصب و مذهبی من که افتخار هم میکرد که منو به چنین اسمی ملقب کرده روزی صد بار " اقدس خانم " صدام میزد ، همین اسم به ظاهر بی اهمیّت، اون سر خوشی کودکانه را از من گرفت همین اسم منو محصور و محدود کرد. ازلباس پوشیدنم گرفته تا راه رفتنم ، دست دادنم و غیره.
وقتی با احمد تو دانشگاه آشنا شدم و اون منو با افکار کمونیستی و ایدئولوژی چپ آشنا کرد ، فکر کردم که اون دنیای آرمانی و انسانی ای که مارکس و لنین تصویرش کرده بودن بود ,که منو جذب این ایدئولوژی کرد تا این که همین چند وقت پیش بود که فهمیدم تمام اون سر سپردگی و خود باختگی هام در اثر نفرت ز خودم و اسمم بود که به من چسبیده بود ، هیچ جوری نمیتونستم از شرش خلاص بشم . متوجه شدم اون حل شدگی هام از سر صدق و ایمان نبود. مطمئن نیستم بتونم ، عمق خدشهای که یه اسم , یه اسم پیش پا افتاده ، میتونه به آدم وارد کنه را بتونم براتون توضیح بدم . تاثیر اونو توی جهان بینی ام ، رابطه هام ، انتخاب هام ، سرنوشتم ، همه و همه......
ازدواج میکنم، چون از اسمم حالم به هم میخوره ، جذب ایدئولوژی میشم چون به اسمم دهان کجی میکنه ، با دوستام فاصله میگیرم چون هر روز یاد آور هویت نامطلوبی که با اسمم شناخته میشم میشن . اقدس با چهرهای غمگین ادامه داد ، درست بیشترین جا هایی که میبایست خودم باشم و احساس صمیمیت و نزدیکی بکنم ، تصنعیترین و لقترین موجود بودم بر عکس جاها ایی مثل محیط اداری و کارم و غیره که منو با اسم فامیلم صدا میزدن مشکلی نداشتم . در جمعشان راحت تر نفس میکشیدم چون منو در قالب خانوم شریفی میدیدن نه "اقدس" ، نزدیکترین آدمها تبدیل به دورترین آدمها شده بودند . پدرم که اسممو انتخاب کرده بود سر چشمه نفرت هام شد، برادر و خواهرانم که میبایست اولین دست گرمیهای من برای عشق ، مهر ، و دوستی باشند زندانبانانی مهربان بودند که روزانه مرا با نامیدنم به اسم اقدس شکنجه میکردند . اسمی که هیچ مفری از آن نبود . تمام جلسات مشاورههایم در پی یافتن هویت و رسیدن به ارامش نتیجه نمیداد ، چون هنوز این اسم رو یدک میکشیدم .
شوهری که قاعدتاً میبایست نیمه دیگر وجودم ، تنها کسی که با او روحا و جسما یکی باشم باعث تفرقه و گسستگی م میشد و بهم دل آشوبه میداد . حتی در مورد شماها با همه مهری که بهتون دارم ، اگر دقت کرده باشید بیشتر وقتها اسمتون را صدا نمیزدم بلکه به هر کدومتون میگفتم " دوست عزیز " چون دلم میخواست شما هم منو دوست صدا بزنید ، تا حد اقل یار و دوست دیده بشم، شناخته بشم. اقلاً نقشی در این عالم داشته باشم که جدا از اقدس داره کار میکنه . تو رو خدا فکر نکنید میخوام شماها یا اونا رو مقصر بدونم ، اوه نه ، فقط میخوام درکم کنین ، متوجه بشین که این گسست شخصیتی چه پدری از م در آورده بود منو به چه چاله چوله های تاریکی انداخته بود. تغییر اسمم چیزی مثل یک هوس زیبا شناسانه نیست ، مثل وقتی که از دماغت و ترکیبش خوشت نمیاد و میری عمل میکنی، بلکه تلخی ایست که در جانم ریشه دوانده و تمام روابطم را تحت الشعأع قرار داده بود. با صدایی مرتعش ادامه داد ، متأسفم که تا موقعی که احمد زنده بود این شهامت رو پیدا نکردم تا اونم در تجربه شادی و رهایی من سهیم بشه ، قطعاً با گرفتاریهای درونم اونم زندگی راحت و شادی نداشت ، او هم لذتی از زندگیش نبرد ، اما شاید همین بحرانها ما رو آمده خطر کردنها میکنه ، رشد میده ، باید بعد از فوت احمد به عمق قهقرا میرفتم تا بتونم خودم و زندگی جدیدم رو کشف کنم. از همه تان میپرسم ، هیچ کدامتان این حس و حل را داشتید ؟ هیچ کدامتان طاقت یک روز هویت خدشه دار را دارید ؟
نگاهی به جمع کرد و سکوت کرد. همه کف زدند ، امیر بلند شد و به طرف اقدس آمد ، دستش را روی شانههایش گذاشت و رو به همه گفت، همه ما تو را دوست داریم حالا چه اقدس سابق چه شیدا ی فعلی .
شیدا حالا تبدیل به دختری معاشرتی ، خندان و بذله گوی شده بود . شلوارهای تنگ و چسبان میپوشید ، لباسها یش یقه باز و رنگین شد . دختر خجالتی دیروز که هنگام حرف زدن با دیگران تا بنا گوشش سرخ میشد و به تته پته میافتاد ،چونان پرنسسی بخت بر گشته که سالها دچار طلسم شدگی بوده و حالا به یمن عشق طلسمش شکسته شده، تبدیل به زنی دلربا شد. پشت قوز دارش ، صاف شد ، صدای ریزش رسا و قاطع گشت، و مجموعا رهایی و سبک بالی در رفتار و حرکاتش مشهود بود.
اولین کسی که در جمع از وی فاصله گرفت ، نسرین بود ، نسرین که خود روحیهای سودأیی ، و سبکسر داشت به محض تغییر اقدس ، احساس خطر کرد و از اقلیمی که متعلق به خود میدانست و حالا توسط شیدا اشغال شده بود دچار خشم گشت و دچار تنگی فضا شد. به زودی به همه اعلام کرد که حوصله دخترک نا متعادل را ندارد.
مجید که اصولا با بزک کردن زنان میانهای نداشت و هر چه زن, شسته رفته تر و چهرهای معصومانه تر داشت ، باب طبعش بیشتر بود ، با آرایش اقدس که در فرم شیدا تجلی یافته بود ارتباطی بر قرار نکرد و شاید آان ژن ناموس پرستی و تقدس خواهی که به طور ناخود آگاه محور انتخابش در زنان به عنوان دوست و همسر بود را مخدوش یافت ، از شیدا کم کم دوری گرفت.
هاله سومین کسی بود که به مخالفت با شیدا بر خأست . شبی که شیدا را برای شا م دعوت کرد ، شیدا با مردی که به تازگی با وی نرد عشق باخته بود به منزل هاله وارد شد و هاله و شوهرش را غافلگیر کرد. هاله در آشپز خانه یواشکی به شوهرش اظهار کرد که از این که دوستش را چنین شکفته و سر حال مییابد ذوق زده است.
سر میز شا م، قهقهههای بلند و حرکات ولنگارانه شیدا و گردن کج کردنهای ساختگی اش هاله را عصبی کرد و حس کرد زنی غریبه در مقابلش نشسته که هیچ شباهتی به دخترکی که سالها پیش با وی طرح دوستی ریخته بود ندارد. همان دخترکی که دقیقا به خاطر حجب و صفای وجودش جلب نظر او و ادامه دوستی اش را کرده بود. اصلا کسی را که انتخاب کرده بود اقدس بود نه شیدا. دفعتا ، احساس معذب بودن کرد ، از جایش بلند شد، به آشپز خانه رفت و تا موقع خدا حافظی از آشپز خانه بیرون نیامد.
شیدا متوجه شد که دیگر به محافل دوستان دعوت نمیشود ، از گوشه و کنار میشنوید که بقیه به گرد همأییهای همیشگی ادامه میدهند ولی وی فرا خوانده نمیشود. جواب تلفنهایش را هم نمیدادند ، و ناگهان تنهایی را تجربه کرد که هر گز در زندگی لمس نکرده بود، در گذشته به محض افتادن در دام افسردگی دوستانش به یاریش میشتافتند ، اما حالا هیچ کس سراغش را نمیگرفت. شیدا را اقدس میخواستند. تلاشهای امیر هم جهت تغییر نظر دوستان به نتیجه نمیرسید .
در مجلس ترحیم ، سیما زار میزد، مجید سرش را پائین انداخته و با دو دستش صورتش را پوشانده بود، هاله در سکوتی بهت آمیز کناری کز کرده بود . فضایی سنگین حاکم بود ، امیر در حالی که کاغذی در دست داشت و به شدت دستانش میلرزید پشت میکروفن قرار گرفت و چنین خواند :
دوستان عزیزم ، یاران مهربانم، از این که باعث به هم ریختگی و آشفتگی تان شدم از تک تکتان عذر میخواهم . شماها بیشتر از این برایم ارزشمند هستید که باعث تکدّر خاطر تان بشوم. چنانچه شما را در این جهان نداشته باشم بهتر است در این جهان حضور نداشته باشم و از این که ناا امیدتان .................. امیر به هق هق زد صورتش را با کاغذ پوشاند .
مریم فریاد زد تقصیر هممونه، هممون مقصریم ، هممون.
No comments:
Post a Comment