در باز میشود ، مردی متوسط آلقامه جذاب ، با موهأی جوی گندمی حدود ۴۹ ساله، با گرمی دست زن را در دست میگیرد و تا مدتها آن را رها نمیکند.
زنی است بسیار زیبا ، با چشمانی خاکستری رنگ و موهأی سیاه ، پاهای کشیده و ده سالی از مرد کوچکتر بنظر میرسد. اتاق تاریک است با پرده هایی کشیده. زن همین طور که چشمش را به اطراف میچرخاند ، متوجه سینییای میشود که در آن دو لیوان پر یخ و یک بطری ودکا دیده میشود. در ظرفی کوچک تر دو عدد لیمو ترش کنارش قرار دارد .
مرد: راحت این جا را پیدا کردی؟
زن : اره ، پیدا کردن محلهای اداری و شرکتها سخت نیست ، چون لاقل تابلو یا اسمی دارند.
مرد ، معلوم است خیلی به حرفهای زن گوش نداده و همه حواسش متوجه پاهأی کشیده زن است. زن متوجه تابلویی روی دیوار میشود به جلو میرود تا تابلو را از نزدیک ببیند، مرد از پشت با هیجان زن را محکم بغل میکند ، زن به روی خودش نمیاورد.
مرد : در حالی که نفس نفس میزند ، یک گیلاس ودکا برات بریزم ؟
زن : چیز دیگهای نداری؟ قهوه ؟ چای؟
مرد : نه عزیزم، ودکا را گذاشتم تا با تو خوشگلم مست کنم.
زن : این موقع روز؟
مرد : برای می خوردن با تو موقع نمیخواد.
زن : با اکراه ، برای خودت بریز ، اگه من هم هوس کردم از مال تو لبی تر میکنم.
با شنیدن این حرف، مرد شادیای در چشمانش مینشیند ، با حرکتی سبکبالانه و فرز به طرف سینی ودکا میرود، گیلاسی میریزد ، آن را بالا برده " به سلامتی عروسک خودم " و یک ضرب سر میکشد. گیلاس را زمین میگذارد و به طرف زن هجوم میبرد ، زن حالتی ناخوش آیند میگیرد و عقب عقب میرود.
زن : چرا یهو مثل ببر حمله ور شدی ؟
مرد : در حالی که نفسهایش تند تر شده " آخه از بس میخوامت ، از بس خواستنی هستی.
زن : بسه خوأهش میکنم خودتو کنترل کن، یک کمی از کارت ، زندگیت برام بگو.
مرد، درحالی که دستش را به طرف سینه زن میبرد، زیر لبی با صدایی که از شهوت زیر و بم شده میگوید " من هیچ چیز جالبی توی زندگیم نیست ، جز تو " و مجددا با حالتی شهوانی خودش را به زن میچسباند. زن کمی نرم تر شده ولی هنوز مرد را از خود دور میکند ، مرد گیلاس دیگری پر میکند و به لب زن نزدیک میکند. زن لبی تر میکند، مرد از فرصت استفاده کرده و لب زن را نشانه میرود، زن سرش را عقب میکشد و بلند میشود.
مرد برای لحظهای از اتاق ناپدید و با یک پتوی چهار خانه وارد میشود ; شروع به پهن کردن آن روی پارکتمیکند
.`
زن : چیکار میکنی ؟
مرد : دارم جامونو درست میکنم ، پشت خوشگلم زخم و زیلی نشه.
زن با دیدن مردی پتو به دست، که تلاشی بی امان جهت ارضا غرائز بیدار شدهاش دارد ، احساس ناخوشایندی میکند ، کیفش را بر میدارد ، به سمت در میرود ، قفل در را میچرخاند و بیرون میزند.
زن : چیکار میکنی ؟
مرد : دارم جامونو درست میکنم ، پشت خوشگلم زخم و زیلی نشه.
زن با دیدن مردی پتو به دست، که تلاشی بی امان جهت ارضا غرائز بیدار شدهاش دارد ، احساس ناخوشایندی میکند ، کیفش را بر میدارد ، به سمت در میرود ، قفل در را میچرخاند و بیرون میزند.
پلاکها را به ترتیب میخواند ، پلاک ۳۲، دری تر و تمیز است ، سر دری به رنگ سبز دارد که آرم شرکت روی آن ثبت شده، زنگ را فشار میدهد.
در باز میشود ، مردی باریک اندام ، نیمه مسّن با کت و شلواری از مّد افتاده ولی تمیز در را باز میکند ، صورتی مهربان دارد ، با تعظیمی سلام میکند و کنار میرود تا زن وارد شود.
زن : آقای مهندس تشریف دارند ؟
قبل از این که مرد جواب دهد ، مردی آراسته کمی پروار ، چهار شانه به استقبالش میاید ، چندان جذاب نیست ولی حرکات موزون دارد. با زن دست میدهد و به طرف دری نیمه باز اشاره میکند و زن را به داخل هدایت میکند. رو به مردی که در را باز کرده میگرداند و از وی تشکر میکند.
در باز میشود ، اتاق نورانی است، نسبتا بزرگ ، یک میز کار چوبی شکیل ، در طرف راست اتاق واقع شده. پنجرهای سرتاسری روبه روی در قرار گرفته ، مبلی چرمیِ سفید روبه روی میز کار قرار دارد ، که جلوی آن میز پایه کروم شیشهای قرار دارد. نور آفتابی خوبی به داخل اتاق رسوخ کرده و در کنار پنجره میز کامپیوتر ی وجود دارد که دخترکی ۲۵ ساله مشغول تایپ چیزی است ، همین که زن را میبیند بلند میشود و سلام میکند.
زن : بفرمایید ، مزاحم کارتان نشوم.
دختر جواب منفی میدهد و پشت میز قرار میگیرد و مشغول تایپ کردن میشود. بوی قهوهِ خوبی در اتاق پیچیده.
مرد : راحت این جا را پیدا کردی ؟
زن : اوه بله ، پیدا کردن شرکتها و محلهایِ دولتی آسونه.
مرد با دقت به زن نگاه میکند و با سر حرف زن را تایید میکند. پیداست از جواب زن خوشش آماده، در این لحظه دختر جوان نامهای پرینت میکند و به مرد میدهد ، مرد با دقت نامه را میخواند و پایِ نامه را امضا میزند، و میگوید فورا بفرستد.
دختر ، خداحافظی میکند و از در بیرون میرود.
مرد : قهوه میل دارید یا چای ؟
زن : غیر از قهوه و چای انتخاب دیگری هم دارم؟
مرد : چنانچه آب میوه یا بستنی یا چیز دیگری میل دارید ، علی آقا فورا تهیه میکند .
زن : اوه نه منظورم اینها نبود.
مرد : با کمی دستپاچگی ، تعارف نکنید هر چه بخواهید ، علی آقا تهیه میکند.
زن : نه شوخی کردم ، بویِ قهوه خوبی پیچیده ، همون قهوه عالیه.
مرد تلفن را بر میدارد و دستور دو قهوه میدهد، لحظاتی بعد همان مردی که در را باز کرده بود وارد میشود و سینی قهوه را به طرف زن میگیرد ، میخواهد به سمت مرد برود که مرد در نهایت وقار میگوید " علی آقا ، قهوه من را هم همان جا روی میز بگذارید " از پشت میز بلند میشود و کنار زن با فاصلهای یک متری مینشیند . علی آقا بیرون میرود و زن و مرد تنها میشوند.
مرد : ( با نگاهی حاکی از صمیمیّت و مهربانی ) ، خیلی خوشحالم کردی که دعوتم را قبول کردی و به این جا آمدی. خودتون خواستید به دفترم بیایید ، من مایل بودم با هم ناهار یا شامی بخوریم. ( ناگهان گویی مطلبی یادش آماده با تردید میپرسد ) غذا خوردید ؟
زن : اوه بله . اما من مخصوصا محل دیدارمان را دفترِ کارتان انتخاب کردم . دلم میخواست محیط کارتان را ببینم و از کارتان بیشتر بدانم.
مرد : لبخندی میزند.
زن : مایلم آدمها را در محیط کارشان ببینم، آدمها در محل کارشان یک جورایی واقعی ترند .
مرد : این طور فکر میکنید ؟ به هر حال من خوشحالم که آمدید . اجازه بدید قبل از کارم کمی از زندگی شخصی ام براتون بگم. شخصاً فکر میکنم هر چه اطلاعات انسان از کسی بیشتر باشد حسّ شناخت و صمیمیّت بیشتری ایجاد میشود. ( طرحی از سوال در چشمانش موج میزد )
زن : دقیقا ،حالا هر وقت با شما تلفنی صحبت کنم برام شکل ایجاد شده، شمایِ درستی از فضایتان دارم ، تصویر دارم.
مرد : بی مقدمه ، بگذارید قدری از زندگی شخصیام برایتان بگم ، من ۳۵ سال است ازدواج کردم ، یک فرزند پسر دارم اسمش امیر است ، ۲۹ سالش است و اون عکسی که کنار میزم میبینید عکس اوست. چند سالی است که در خارج کشور با مادرش و زن سابقم زندگی میکند. ما سالهاست که از هم جدا شده ایم ، زن بسیار متشخص
در باز میشود ، مردی باریک اندام ، نیمه مسّن با کت و شلواری از مّد افتاده ولی تمیز در را باز میکند ، صورتی مهربان دارد ، با تعظیمی سلام میکند و کنار میرود تا زن وارد شود.
زن : آقای مهندس تشریف دارند ؟
قبل از این که مرد جواب دهد ، مردی آراسته کمی پروار ، چهار شانه به استقبالش میاید ، چندان جذاب نیست ولی حرکات موزون دارد. با زن دست میدهد و به طرف دری نیمه باز اشاره میکند و زن را به داخل هدایت میکند. رو به مردی که در را باز کرده میگرداند و از وی تشکر میکند.
در باز میشود ، اتاق نورانی است، نسبتا بزرگ ، یک میز کار چوبی شکیل ، در طرف راست اتاق واقع شده. پنجرهای سرتاسری روبه روی در قرار گرفته ، مبلی چرمیِ سفید روبه روی میز کار قرار دارد ، که جلوی آن میز پایه کروم شیشهای قرار دارد. نور آفتابی خوبی به داخل اتاق رسوخ کرده و در کنار پنجره میز کامپیوتر ی وجود دارد که دخترکی ۲۵ ساله مشغول تایپ چیزی است ، همین که زن را میبیند بلند میشود و سلام میکند.
زن : بفرمایید ، مزاحم کارتان نشوم.
دختر جواب منفی میدهد و پشت میز قرار میگیرد و مشغول تایپ کردن میشود. بوی قهوهِ خوبی در اتاق پیچیده.
مرد : راحت این جا را پیدا کردی ؟
زن : اوه بله ، پیدا کردن شرکتها و محلهایِ دولتی آسونه.
مرد با دقت به زن نگاه میکند و با سر حرف زن را تایید میکند. پیداست از جواب زن خوشش آماده، در این لحظه دختر جوان نامهای پرینت میکند و به مرد میدهد ، مرد با دقت نامه را میخواند و پایِ نامه را امضا میزند، و میگوید فورا بفرستد.
دختر ، خداحافظی میکند و از در بیرون میرود.
مرد : قهوه میل دارید یا چای ؟
زن : غیر از قهوه و چای انتخاب دیگری هم دارم؟
مرد : چنانچه آب میوه یا بستنی یا چیز دیگری میل دارید ، علی آقا فورا تهیه میکند .
زن : اوه نه منظورم اینها نبود.
مرد : با کمی دستپاچگی ، تعارف نکنید هر چه بخواهید ، علی آقا تهیه میکند.
زن : نه شوخی کردم ، بویِ قهوه خوبی پیچیده ، همون قهوه عالیه.
مرد تلفن را بر میدارد و دستور دو قهوه میدهد، لحظاتی بعد همان مردی که در را باز کرده بود وارد میشود و سینی قهوه را به طرف زن میگیرد ، میخواهد به سمت مرد برود که مرد در نهایت وقار میگوید " علی آقا ، قهوه من را هم همان جا روی میز بگذارید " از پشت میز بلند میشود و کنار زن با فاصلهای یک متری مینشیند . علی آقا بیرون میرود و زن و مرد تنها میشوند.
مرد : ( با نگاهی حاکی از صمیمیّت و مهربانی ) ، خیلی خوشحالم کردی که دعوتم را قبول کردی و به این جا آمدی. خودتون خواستید به دفترم بیایید ، من مایل بودم با هم ناهار یا شامی بخوریم. ( ناگهان گویی مطلبی یادش آماده با تردید میپرسد ) غذا خوردید ؟
زن : اوه بله . اما من مخصوصا محل دیدارمان را دفترِ کارتان انتخاب کردم . دلم میخواست محیط کارتان را ببینم و از کارتان بیشتر بدانم.
مرد : لبخندی میزند.
زن : مایلم آدمها را در محیط کارشان ببینم، آدمها در محل کارشان یک جورایی واقعی ترند .
مرد : این طور فکر میکنید ؟ به هر حال من خوشحالم که آمدید . اجازه بدید قبل از کارم کمی از زندگی شخصی ام براتون بگم. شخصاً فکر میکنم هر چه اطلاعات انسان از کسی بیشتر باشد حسّ شناخت و صمیمیّت بیشتری ایجاد میشود. ( طرحی از سوال در چشمانش موج میزد )
زن : دقیقا ،حالا هر وقت با شما تلفنی صحبت کنم برام شکل ایجاد شده، شمایِ درستی از فضایتان دارم ، تصویر دارم.
مرد : بی مقدمه ، بگذارید قدری از زندگی شخصیام برایتان بگم ، من ۳۵ سال است ازدواج کردم ، یک فرزند پسر دارم اسمش امیر است ، ۲۹ سالش است و اون عکسی که کنار میزم میبینید عکس اوست. چند سالی است که در خارج کشور با مادرش و زن سابقم زندگی میکند. ما سالهاست که از هم جدا شده ایم ، زن بسیار متشخص
و مادر خوبیست ، اما با هم سازگار نبودیم. در طئ این مدت فقط با یک خانم دیگر بودم که او نیز مهاجرت کرد و در نتیجه سه سال است که با هیچ کس دیگری نبودهام ، هر بار شما را در شرکتها و این طرف آن طرف میدیدم دلم میخواست با هم بیشتر آشنا شویم . ( مکث میکند ) فکر میکنم بیشترِ زندگیام را در این چند دقیقه برایتان گفتم.
زن : چه خوب. من از مردانی که از قالب مردانگی و سنگر خودشان بیرون میآیند و راحت از همه چیز میگویند خوشم میاید. مردها اغلب، کلی نگر و تو دارند . زنها درست بر عکس ، به جزئیات توجه دارند و جزئیات را خیلی مهم تر میدانند ، چون فکر میکنند حقیقت را در جاهای پیش پا افتاده بیشتر میشود یافت. حتا وقتی کلی هم نگاه میکنند ، زیر مجموعهای از جزئیات را در نظر میگیرند ، شایدم برای همینه که تعبیر تفسیرهای مفصل تری از قضایا دارند.
مرد : ( با خنده ) معلوم شد زنانگی من زیاد است.
زن : تورو خدا مردانگی تان را زیاد نکنید. این طوری مطلوب ترید.
مرد : نه نه ، به شما قول میدهم ، حتا اگر هم بخواهم نمیتوانم جورِ دیگری باشم. صداقت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم.
زن : آدم هایی که شفاف از خودشون و افکارشون میگن ، و ابایی از اظهار نظر دیگری ندارند ، قابل اعتماد ترند ، چون انسان رو با همه محدودیت های بشری ش میبینند و میپذیرند. از نزدیک شدن به آدمها واهمهای ندارند ، واقفند که وقتی به کسی نزدیک شدند مسئولیت ایجاد میشود ، تعهد ایجاد میشود. شناخت بیشتر برای بعضیها یعنی درد سرِ بزرگ تر. آدمهاای که گستردگی روابط و فاصلهها را تبلیغ میکنند از صمیمیّت وحشت دارند ، شعار استقلال میدهند ، حتا به تو هم انگ وابستگی میزنند. همه میدونیم وابستگی سالم داریم و ناسالم ، استقلال سالم داریم و ناسالم . مثل این که فلسفه بافی کردم ، بگذریم.
ضربهای به در میخورد ، علی آقا وارد میشود فنجانهای قهوه را بر میدارد و میپرسد ، چنان چه کاری با وی نیست مرخص شود . مرد جواب منفی میدهد ، علی آقا خداحافظی میکند و بعد از چند ثانیه صدای بهم خوردن در بیرون شنیده میشود. زن و مرد کاملا تنها میشوند. مرد کماکان فاصله ش را با زن حفظ کرده ، هیچ نوع برنگیختگی در وجودش ظاهر نیست ، خیلی آرام کا تا لوگی را که روی میز قرار دارد بر میدارد و به عکس ماشین آلاتی که وارد کننده آن است و عملکرد آن میپردازد. زن با علاقه به مرد گوش میسپارد. پس از لحظاتی ، زن دیگر به حرفهای مرد گوش نمیکند و حرکت دستهای مرد را که با اقتدار روی کاتالوگ ماشین آلات میچرخد تعقیب میکند. از این که مرد هیچ نوع واکنش هیجانی برای نزدیک شدن به زن نشان نمیدهد احساس مطبوعی میکند و برانگیخته میشود ، تنهاش را به جهت مرد نزدیک تر میکند، مرد کاتالوگ را بالاتر میگیرد تا زن میدان دید بهتری داشته باشد، و ادامه میدهد. توضیحات مرد که تمام میشود ، زن به ساعتش نگاهی میکند و عزم رفتن میکند . مرد با احترام بر میخیزد ، زن را تا دم ماشین آش راهنمایی میکند و دست زن را به طرف لبهایش میبرد، زن لبخندی میزند و پشت فرمان قرار میگیرد ، دست تکان میدهد و ماشین حرکت میکند.
زن : چه خوب. من از مردانی که از قالب مردانگی و سنگر خودشان بیرون میآیند و راحت از همه چیز میگویند خوشم میاید. مردها اغلب، کلی نگر و تو دارند . زنها درست بر عکس ، به جزئیات توجه دارند و جزئیات را خیلی مهم تر میدانند ، چون فکر میکنند حقیقت را در جاهای پیش پا افتاده بیشتر میشود یافت. حتا وقتی کلی هم نگاه میکنند ، زیر مجموعهای از جزئیات را در نظر میگیرند ، شایدم برای همینه که تعبیر تفسیرهای مفصل تری از قضایا دارند.
مرد : ( با خنده ) معلوم شد زنانگی من زیاد است.
زن : تورو خدا مردانگی تان را زیاد نکنید. این طوری مطلوب ترید.
مرد : نه نه ، به شما قول میدهم ، حتا اگر هم بخواهم نمیتوانم جورِ دیگری باشم. صداقت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم.
زن : آدم هایی که شفاف از خودشون و افکارشون میگن ، و ابایی از اظهار نظر دیگری ندارند ، قابل اعتماد ترند ، چون انسان رو با همه محدودیت های بشری ش میبینند و میپذیرند. از نزدیک شدن به آدمها واهمهای ندارند ، واقفند که وقتی به کسی نزدیک شدند مسئولیت ایجاد میشود ، تعهد ایجاد میشود. شناخت بیشتر برای بعضیها یعنی درد سرِ بزرگ تر. آدمهاای که گستردگی روابط و فاصلهها را تبلیغ میکنند از صمیمیّت وحشت دارند ، شعار استقلال میدهند ، حتا به تو هم انگ وابستگی میزنند. همه میدونیم وابستگی سالم داریم و ناسالم ، استقلال سالم داریم و ناسالم . مثل این که فلسفه بافی کردم ، بگذریم.
ضربهای به در میخورد ، علی آقا وارد میشود فنجانهای قهوه را بر میدارد و میپرسد ، چنان چه کاری با وی نیست مرخص شود . مرد جواب منفی میدهد ، علی آقا خداحافظی میکند و بعد از چند ثانیه صدای بهم خوردن در بیرون شنیده میشود. زن و مرد کاملا تنها میشوند. مرد کماکان فاصله ش را با زن حفظ کرده ، هیچ نوع برنگیختگی در وجودش ظاهر نیست ، خیلی آرام کا تا لوگی را که روی میز قرار دارد بر میدارد و به عکس ماشین آلاتی که وارد کننده آن است و عملکرد آن میپردازد. زن با علاقه به مرد گوش میسپارد. پس از لحظاتی ، زن دیگر به حرفهای مرد گوش نمیکند و حرکت دستهای مرد را که با اقتدار روی کاتالوگ ماشین آلات میچرخد تعقیب میکند. از این که مرد هیچ نوع واکنش هیجانی برای نزدیک شدن به زن نشان نمیدهد احساس مطبوعی میکند و برانگیخته میشود ، تنهاش را به جهت مرد نزدیک تر میکند، مرد کاتالوگ را بالاتر میگیرد تا زن میدان دید بهتری داشته باشد، و ادامه میدهد. توضیحات مرد که تمام میشود ، زن به ساعتش نگاهی میکند و عزم رفتن میکند . مرد با احترام بر میخیزد ، زن را تا دم ماشین آش راهنمایی میکند و دست زن را به طرف لبهایش میبرد، زن لبخندی میزند و پشت فرمان قرار میگیرد ، دست تکان میدهد و ماشین حرکت میکند.
دو زن سخت مشغول گفت و گویند .
سونیا : خوب حالا از کدومشون بیشتر خوشت آمده ؟ از دلداده شهوانی یا بی اعتنا و موقر ؟
صدف : تو اگه جای من بودی کدومو انتخاب میکردی ؟
سونیا : معلومه که کدومو انتخاب میکردم ، مردی که هیجان داره ، میل تصاحب منو داره .
صدف : اما، من از این که کسی ، منو ، فقط جهت اضافه کردن به لیست همخو ابگانش بخواهد تا پوئن مردانگی خودشو بالا ببره ، پرهیز دارم. بیشتر طالب کسی هستم که به مداومت فکر کنه، به شناخت و عمق . اشتباه نکن ، نمیگم از شور تصاحب یک مرد خوشم نمیاد ، بلکه همراه اون چیزهای دیگهای هم میخوام. دلم میخواد تشنه شناخت و درک باشه
نمیدونی دیدن آدمهایی، مثل مورد اول یا تجربه هایی از این دست، چه تغیراتی برای آدم ایجاد میکند؟
سونیا : صدف عزیزم ، تو خیلی رویاپردازی ، زندگی خیلی پیش پا افتاده تر از این حرفهاست .
صدف : دست خودم نیست ، مثلا الان هر وقت میشنوم ، میگن " دفتر کار " برام جائی با پتو چهارخانه تداعی میشه که، روش با خیلیها خوابیدن از منشی شرکت گرفته تا بقیه. دیگه کلمات بار معنائی خودشون رو از دست دادن و یک جور تلخی و طنز به باورهام داده . کاش میشد واژهها ، واژه باقی بمانند و از بار معنایی خودشون تهی نشن. کاش کلمات چند لایه نبودند و معنی خودشون رو انتقال میدادند. نمیدونم ، میشد جوری بشه که وقتی به یکی میگی " دفتر " دقیقا همون مشخصات دفتر کارو داشته باشه . میفهمی که، آدم ، بد جوری با خاطراتش گره میخوره. روابط و مناسبات اجتماعی معمولا با کلام آغاز میشه ، از این که نمیدونم این لغات ریشه در چه مفاهیمی دارند ، باور پذیریم کم میشه. زمانی که ، خراش پشت مردی را روی کمرش ، یا سأییدگی روی زانوهای ش را میبینم ، نمیدونم واقعاً زمین خرده و باید باهاش همدردی کنم، یا سایش آنها روی پتو هنگام سکس بوده . دیگه نمیتونی از چیزی به راحتی لذت ببری، مگر این که با آدم صادق و شجاعی رو به رو بشی که تو رو انسان ببینه و درک درستی از انسان داشته باشه ، صداقت به شهامت نیاز داره . در غیر این صورت رابطهها معیوب و پر از تناقضه.
مثلا، مرده میگه عاشق کارمم، اگه کار نکنم ملول میشم ، ولی نمیدونی برای چه عاشق کارشه ؟ چون حوصله زن و بچشو نداره ؟ چون اونا یاد آور مسئولیتها و تعهداتش هستند؟ یا چون معشوقه داره ؟ شایدم کارشو دوست داره، چون در آن محیط ، میتونه به عنوان رئیس یا مدیر به زیر دست ها تحکم کنه ، و یک مشت آدم تعظیم و تکریمش کنن .کاش کلمات را آگاهانه استفاده میکردیم ، کاش در انتخاب کلمه ، برای بیان حسّ و حالمون حضور دقیق داشته باشیم و با گفتار هامون اطرافیانمون رو گیج و گنگ نمیکردیم ، به برداشتهای غلط نمینداختیم . کاش
سونیا : کاش ، کاش ، کاش .....فعلا که این طور نیست ، هیچ وقت هم نخواهد شد . تو زیاده از حد رویائی و آرمان گرایی، فراموش کردی که انسان بودن یعنی همین چیزها ، همین نوسانات ؟ تو یه جائی دروغ میگی، من جای دیگه ، و چون جاهاش با هم فرق داره به هم انگ درغگوای میزنیم. بعدشم، زندگی رو خیلی معنا بارش نکن با قوأعدش برو جلو . با همین دستی که سرنوشت بهت داده بازی کن.
صدف : حرفهای تو رو میفهمم ، و قبول دارم که ارزشهای آدمها با هم متفاوته و قرار نیست همه مثل هم باشیم ، ولی در مورد دروغ ، نسبتها مهمند ، کسی که ۹۰% کارنامه اش دروغه با آدمی که ۱۰% حرفها و کلماتش با هم نمیخونن خیلی فرق داره . آدمی که دروغ گوی بالفطره است و برای ارضا نیازهای شخصی و مطامع خودش ، دیگران رو بازی میده با آدمی که در پی تطهیر خودش نیست و خودش رو همون جور که هست نشان میده ، فرق نداره ؟
سونیا : چرا عزیزم ، اما جائی که ۹۰% آدمها این گونه اند ، خلاف جریان آب شنا کردن منطقی نیست ، به آزردگی خودت منتهی میشه.
صدف : خوش به حالت ، نمیگم بهت حسودیم میشه چون به ارزشهای خودم معتقدم و برام مهمند ،و اگر بابتش تا وان سختی هم بدم بازم برام ارزشش بالاتره. هر چه حقیقت تلخ و رنج آور باشه دلم میخواد همه خود عریانم رو ببینن. اصلا اتحاد به معنی واقعی وقتی رخ میده که حجابها بر داشته میشه. من تو رو عریان ببینم و تو هم منو. همونطور که قبلاگفتم با تمام محدودیتهای بشری و توانایی هایش، و اتفاقاً در همین قصورها و کمی هاست که به روح کسی نزدیک میشی. وقتی کسی قویه و یا زخمی نداره که به من احتیاج نداره . زمانی که زن و مردی یک دیگر رو، جدا از آرمانها و خواستههای شخصی دیدن، و کماکان مهربان و مشفق موندن ، اون وقت اون پیوند یه پیوند درسته . یه پیوند حقیقیه. به طور کلی ، دیدن انسان با ضعف هاش و محدودیت هاش یک نگاه متعالی انسانیه ، تصادفا ، عشقهای خالص را همین جاها میشود یافت.
میدونی ، چند وقت پیش یکی از دوستانم که معشوقی دکتر گرفته و برای معاشقه میره مطب دکتره ، به شوهرش میگه مشکل زنانگی داره و دکتر تشخیصهای خطرناکی از سرطان و غیره داده . اون دو ، سه ساعتی رو که این زن در مطب دکتر در حال معا شقّه س، شوهر بدبخت ، عذاب کشیده و نگران ساعتهای جهنمی رو پشت سر گذرونده. منظورم از شجاعت این هاست. کاش حقایق رو هر چه تلخ بیان کنیم . کاش میتونستیم انسانهای شجاع و بی باک باشیم.
سونیا : منم دلم میخواست جهان و آدمی آن قدر زلال و شفاف بود که میشد مثل شیشه اون طرف اونو دید. چنان چه به این شکل بود شاید در اون صورت، آدمها تلاش بیشتری برای بهتر شدن و انسان تر شدن میکردند . شاید همین حجابها ما رو دچار غفلت کرده و از سعی کردنمون انداخته ، به هر حال همینه که هست. البته ، اضافه کنم که به اصولت احترام میزارم ، فقط بگم تو جهانی که همه کرکس اند ، پروانه بودن یعنی اضمحلال ، یعنی نابودی . اره خیلی شاعرانه است که آدم یه پروانه عاشق بمیره تا یک کرکس لاشه خوار. آدمی که کمال گراست ، فرصتهای زیستن رو از از دست میده ، نمیگم غلط فکر میکنی ، نه ، خیلی هم تو رو تحسین میکنم، فقط میگم . شخصاً ، چون زندگی رو با تمام وجود دوست دارم همه ابعادش رو در آغوش میکشم . فکر میکنم توی مردابی به اسم زندگی که پر لجن و خزه است باید شیرجه بزنی تو همون آب تا بوی همون آب راکد رو بگیری. میخوام ، توی این زمان کوتاه تمام جنبههای زندگی رو بکاوم و بچشم.
صدف : سونیا، تو خیلی واقع بینی. تو رو خدا تغییر نکن به من قول بده همین طوری که هستی بمونی و دوست من باقی بمونی . تو خیلی به طبیعت و زمین نزدیکی . حضور تو در زندگیم تلخی نگاهم را کاهش میده .
اما همین حالا که با هم صحبت میکنیم تصمیمم رو گرفتم ، " تلفن را بر میدارد ، در حالی که شماره میگیرد به سونیا نگاه میکند با سر اشاره میکند که ارتباط بر قرار شده " الو سلام ، اوه مرسی ، من هم همینطور . از دیدارتون در آن محل صمیمی با آن فضای روشن و دلباز خوشحال شدم . راستی چه قدر علی آقا چهرهای مهربان داشت.
سونیا : صدف عزیزم ، تو خیلی رویاپردازی ، زندگی خیلی پیش پا افتاده تر از این حرفهاست .
صدف : دست خودم نیست ، مثلا الان هر وقت میشنوم ، میگن " دفتر کار " برام جائی با پتو چهارخانه تداعی میشه که، روش با خیلیها خوابیدن از منشی شرکت گرفته تا بقیه. دیگه کلمات بار معنائی خودشون رو از دست دادن و یک جور تلخی و طنز به باورهام داده . کاش میشد واژهها ، واژه باقی بمانند و از بار معنایی خودشون تهی نشن. کاش کلمات چند لایه نبودند و معنی خودشون رو انتقال میدادند. نمیدونم ، میشد جوری بشه که وقتی به یکی میگی " دفتر " دقیقا همون مشخصات دفتر کارو داشته باشه . میفهمی که، آدم ، بد جوری با خاطراتش گره میخوره. روابط و مناسبات اجتماعی معمولا با کلام آغاز میشه ، از این که نمیدونم این لغات ریشه در چه مفاهیمی دارند ، باور پذیریم کم میشه. زمانی که ، خراش پشت مردی را روی کمرش ، یا سأییدگی روی زانوهای ش را میبینم ، نمیدونم واقعاً زمین خرده و باید باهاش همدردی کنم، یا سایش آنها روی پتو هنگام سکس بوده . دیگه نمیتونی از چیزی به راحتی لذت ببری، مگر این که با آدم صادق و شجاعی رو به رو بشی که تو رو انسان ببینه و درک درستی از انسان داشته باشه ، صداقت به شهامت نیاز داره . در غیر این صورت رابطهها معیوب و پر از تناقضه.
مثلا، مرده میگه عاشق کارمم، اگه کار نکنم ملول میشم ، ولی نمیدونی برای چه عاشق کارشه ؟ چون حوصله زن و بچشو نداره ؟ چون اونا یاد آور مسئولیتها و تعهداتش هستند؟ یا چون معشوقه داره ؟ شایدم کارشو دوست داره، چون در آن محیط ، میتونه به عنوان رئیس یا مدیر به زیر دست ها تحکم کنه ، و یک مشت آدم تعظیم و تکریمش کنن .کاش کلمات را آگاهانه استفاده میکردیم ، کاش در انتخاب کلمه ، برای بیان حسّ و حالمون حضور دقیق داشته باشیم و با گفتار هامون اطرافیانمون رو گیج و گنگ نمیکردیم ، به برداشتهای غلط نمینداختیم . کاش
سونیا : کاش ، کاش ، کاش .....فعلا که این طور نیست ، هیچ وقت هم نخواهد شد . تو زیاده از حد رویائی و آرمان گرایی، فراموش کردی که انسان بودن یعنی همین چیزها ، همین نوسانات ؟ تو یه جائی دروغ میگی، من جای دیگه ، و چون جاهاش با هم فرق داره به هم انگ درغگوای میزنیم. بعدشم، زندگی رو خیلی معنا بارش نکن با قوأعدش برو جلو . با همین دستی که سرنوشت بهت داده بازی کن.
صدف : حرفهای تو رو میفهمم ، و قبول دارم که ارزشهای آدمها با هم متفاوته و قرار نیست همه مثل هم باشیم ، ولی در مورد دروغ ، نسبتها مهمند ، کسی که ۹۰% کارنامه اش دروغه با آدمی که ۱۰% حرفها و کلماتش با هم نمیخونن خیلی فرق داره . آدمی که دروغ گوی بالفطره است و برای ارضا نیازهای شخصی و مطامع خودش ، دیگران رو بازی میده با آدمی که در پی تطهیر خودش نیست و خودش رو همون جور که هست نشان میده ، فرق نداره ؟
سونیا : چرا عزیزم ، اما جائی که ۹۰% آدمها این گونه اند ، خلاف جریان آب شنا کردن منطقی نیست ، به آزردگی خودت منتهی میشه.
صدف : خوش به حالت ، نمیگم بهت حسودیم میشه چون به ارزشهای خودم معتقدم و برام مهمند ،و اگر بابتش تا وان سختی هم بدم بازم برام ارزشش بالاتره. هر چه حقیقت تلخ و رنج آور باشه دلم میخواد همه خود عریانم رو ببینن. اصلا اتحاد به معنی واقعی وقتی رخ میده که حجابها بر داشته میشه. من تو رو عریان ببینم و تو هم منو. همونطور که قبلاگفتم با تمام محدودیتهای بشری و توانایی هایش، و اتفاقاً در همین قصورها و کمی هاست که به روح کسی نزدیک میشی. وقتی کسی قویه و یا زخمی نداره که به من احتیاج نداره . زمانی که زن و مردی یک دیگر رو، جدا از آرمانها و خواستههای شخصی دیدن، و کماکان مهربان و مشفق موندن ، اون وقت اون پیوند یه پیوند درسته . یه پیوند حقیقیه. به طور کلی ، دیدن انسان با ضعف هاش و محدودیت هاش یک نگاه متعالی انسانیه ، تصادفا ، عشقهای خالص را همین جاها میشود یافت.
میدونی ، چند وقت پیش یکی از دوستانم که معشوقی دکتر گرفته و برای معاشقه میره مطب دکتره ، به شوهرش میگه مشکل زنانگی داره و دکتر تشخیصهای خطرناکی از سرطان و غیره داده . اون دو ، سه ساعتی رو که این زن در مطب دکتر در حال معا شقّه س، شوهر بدبخت ، عذاب کشیده و نگران ساعتهای جهنمی رو پشت سر گذرونده. منظورم از شجاعت این هاست. کاش حقایق رو هر چه تلخ بیان کنیم . کاش میتونستیم انسانهای شجاع و بی باک باشیم.
سونیا : منم دلم میخواست جهان و آدمی آن قدر زلال و شفاف بود که میشد مثل شیشه اون طرف اونو دید. چنان چه به این شکل بود شاید در اون صورت، آدمها تلاش بیشتری برای بهتر شدن و انسان تر شدن میکردند . شاید همین حجابها ما رو دچار غفلت کرده و از سعی کردنمون انداخته ، به هر حال همینه که هست. البته ، اضافه کنم که به اصولت احترام میزارم ، فقط بگم تو جهانی که همه کرکس اند ، پروانه بودن یعنی اضمحلال ، یعنی نابودی . اره خیلی شاعرانه است که آدم یه پروانه عاشق بمیره تا یک کرکس لاشه خوار. آدمی که کمال گراست ، فرصتهای زیستن رو از از دست میده ، نمیگم غلط فکر میکنی ، نه ، خیلی هم تو رو تحسین میکنم، فقط میگم . شخصاً ، چون زندگی رو با تمام وجود دوست دارم همه ابعادش رو در آغوش میکشم . فکر میکنم توی مردابی به اسم زندگی که پر لجن و خزه است باید شیرجه بزنی تو همون آب تا بوی همون آب راکد رو بگیری. میخوام ، توی این زمان کوتاه تمام جنبههای زندگی رو بکاوم و بچشم.
صدف : سونیا، تو خیلی واقع بینی. تو رو خدا تغییر نکن به من قول بده همین طوری که هستی بمونی و دوست من باقی بمونی . تو خیلی به طبیعت و زمین نزدیکی . حضور تو در زندگیم تلخی نگاهم را کاهش میده .
اما همین حالا که با هم صحبت میکنیم تصمیمم رو گرفتم ، " تلفن را بر میدارد ، در حالی که شماره میگیرد به سونیا نگاه میکند با سر اشاره میکند که ارتباط بر قرار شده " الو سلام ، اوه مرسی ، من هم همینطور . از دیدارتون در آن محل صمیمی با آن فضای روشن و دلباز خوشحال شدم . راستی چه قدر علی آقا چهرهای مهربان داشت.
No comments:
Post a Comment