Total Pageviews

Friday, November 26, 2010

یاداشت‌های پدر: "ادای دینی به مرحومه هاشمی‌"

مهری خانوم ، هنگامی که تصمیم به انتشار یاد داشت‌های شوهر مرحومش، که بیش از ۵۰ سال عاشقانه و بردبارانه  با وی زیسته بود کرد ، نمیدانست که متعاقباً چه برکاتی  نصیبش خواهد شد.

 وی که زنی‌ سنتی‌ و بی‌ نهایت صبور و همراه بود از این که به همسری مردی عالیرتبه و قاضی خوشنامی در آمده بود به خود میبالید، و چون خود سواد چندانی نداشت ( هاشمی ) شوهر مرحومش را که قاضی متوسط الحالی  بود زیادی ارزیابی کرده و به خود میبالید.

اما قاضی شریف ما که دائماً دم از عدالت و داد خواهی‌ میزد چنان در مقابل مهری خانم عامی‌ احساس عظمت و برتری میکرد که گویی خداوندگاریست بر روی زمین. زوجه وی ، یعنی‌ همین مهری خانم نازنین، از این زیر سلطه بودن  مردی چنان با صلابت، احساس شعفی توام با حقارتی نهانی میکرد ، و چنان مقام شامخی برای شوهرش قائل بود که وی را  " پدر  " صدا میزد. از این کلمه به آسانی نگذاریم  ، برای مهری خانم این کلمه مفاهیم چند وجهی ای به دوش می‌کشید ، زیرا خطاب کردن مردی با این مشخصات و تنها بسنده کردن به اسم کوچکش که سیروس بود ٔاو را از جایگاه ویژه ایش دور میکرد. لذا وقتی‌ میگفت " پدر " احساساتی چون دختر به پدر،  بنده به ارباب  ،  همسر به شو هر همه و همه را با خود حمل میکرد .

 هر چه مهری خانم این بانوی نجیب با طیب خاطر و رغبت بیشتر به زیر سلطه پر نفوذ هاشمی‌ این قاضی کم مایه فرو میرفت ، وی پر نخوت تر و پر مدعا تر میشد.
در اثر این فعل و انفعالات و رابطه عبودیت وار کم کم هاشمی‌ به بیماری خود بزرگ بینی‌ دچار شد و به گسترده کردن خان پادشاهی خویش اندیشید.  فکر بر پایی جلسات مولانا و ربط آن با عدالت محوری در دیوان مثنوی با استقبال خاضعانه همسرش همراه شد و مهری خانم با گشاده رویی اعلام کرد که مایل است با تهییه غذاهای متنوع ، سهم کوچکی در این محافل فرهنگی‌ به عهده بگیرد. مهری خانم که طبق تربیت سنتی‌ خویش ، مفهوم زن کدبانو و کامل بودن را در دست یافتن به قلب همسر از طریق شکم میدانست به کلاس‌های آشپزی و شیرینی‌ پزی روی اورد.
در اولین نشست که فقط با دوستان نزدیک و اقوام بر گذار شد ، قاضی عالی‌ مقام با " بشنو از نی‌ چون حکایت می‌کند " جلسه را آغاز کرد و در انتها سخنرا ی قرائی در مورد عدالت و شرافت و انسانیت در مثنوی کرد. و در پایان با تشویق های بسیار. دوستان رو به رو شد .

بر پائی محافل مثنوی که به زعم هاشمی‌ خوراک روح بود به همراهی غذاهای مهری خانوم که مغذی جسم بود کم کم رونق فراوان گرفت .
آوازه دست پخت این کدبانوی مهربان توام با گشاده رویی زبانزدش چنان در در و همسایه پیچید که همه خواهان ورود به محافل پر شور هاشمی‌ این قاضی به ظاهر مبرز  شدند .

هاشمی‌ که انتظار چنین استقبال شدیدی را نداشت به محض دیدن اشتیاق بی‌ حد و حصر دوستان به خانه بزرگتری با استخر و باغ نقل مکان کرد، به این نیت از جلسات عارفانه اش شمار بیشتری منتفع شوند. و در این مهم مهری خانم با چهره‌ای متبسسم و پر لطف خان رنگین را رنگین تر میکرد. 

و از اینکه مهمانان از فضل  و دانش شوهر همراه با غذاهای خوشمزه پذیرایی می‌شدند غرق در لذت و شادی میشد. تازه الطاف این زن و شوهر به همین جا ختم نمی‌شد و در پایان دیدارها همه مهمانان با شیشه‌ای شور و ترشی دست ساز مهری خانم روانه منزل می‌شدند.
مرحوم هاشمی‌ ، چنان غرق در خود بزرگ بینی‌ بود که متوجه نبود که شرکت کنندگان در این محافل فقط جهت روی خوش مهری خانم و دست پخت جادویی ش به آنجا می‌آمدند   و علا رغم نشانه هایی که دریافت میکرد همه نشانه‌ها را ندیده می‌گرفت.

از جانب دیگر دوستان گستاخی را تا به جائی رسانده بودند که فقط کمی‌ مانده به صرف شا م که راس ساعت ۹ انجام میشد خود را به محفل  رسانده و با عذر و بهانه‌های بنی اسرائیلی طلب پوزش میکردند  ، و هاشمی‌ بینوا را که از ساعت ۵ بعد از زهر با کت و شلوار و کراوات و بی‌ خوابی‌‌های ناشی‌ از آماده شدن متون  مثنوی شق و رق در آستانه در منزل به این طرف و آن طرف میرفت و در انتظار ورود اصحاب محفل بود تنها میگذاشتند.

روزی که هاشمی‌ سکته کرد و نیمه لرزان و نحیف روی دست مهری خانم افتاد، این بانوی فداکار و نازنین کمر همت و خدمت بست و در نهایت مهر و عطوفت شوهری را که عمری بابا خطاب کرده بود تیمار کرد.از آنجا ی که زنی‌ خوش رو و با حوصله بود برای حفظ روحیه هاشمی‌ محافل را کماکان ادامه داد تا روحیه بابا پائین نیاید. با این تفاوت که از بل‌ بل‌  کردن هاشمی‌ دیگر خبری نبود .  دوستان و معاشران که دیگر مجبور به رنج شنیدن ترهات هاشمی‌ و تفسیر‌های پرت و پلایش  نبودند همه با طیب خاطر توام با کمی‌ ناراحتی وجدان راس ساعت ۵ به گرد این مرد رنجور جمع شده و مرتباً کلمات اغراق آمیز در ستایش از این مرد فرتوت میکردند ، سپس بعد از خوردن غذا در نهایت رضایت از این که تکلیف شرعی  و انسانی‌‌شان را انجام داده بودند راهی‌ منزل شده و سر آخر میگفتند `هشمی تا هفته دیگر راس ساعت پنج". 
هر چه دوستان در ابراز محبّت و ستایش اغراق بیشتری میکردند، هاشمی بی‌چاره که دوران انتظار و بیتابی قبل خود را برای این انسانهای متقلب و شیاد به یاد می‌آورد احساس ناراحتی‌ و خلا بیشتری میکرد و روزی به مهری خانم اعلام کرد "که حوصله این جماعت حقه باز را ندارد".
با تعطیل شدن محافل، مهری خانوم که فرصت بیشتری پیدا کرده بود به درست کردن ترشی های متننوع و شور پرداخت. و از آنجا که ادامه راه هاشمی‌ را راهی‌ فرهنگی‌ می‌‌انگاشت شروع به رفتن کلاسهای نقشی‌ و نویسندگی کرد. اما چون زن بی‌چاره استعداد چندانی در این زمینه‌ها نداشت شعر‌هایش سطحی و بی‌ محتوا بود. 
همهٔ این‌ها را هاشمی‌ مفلوک در سکوتی بهت آمیز نظار میکرد و دم بر نمیاورد و از پرت و پلاهای همسر به اسم شعر به خود میپیچید.  ولی‌ انصاف نمیدید که پاسخ مهر و عطوفت این زن ایثار گر را با سرکوفت بدهد. در دل‌ با خود میگفت این جماعت حق ناشناس استحقاق همین خزعبلات را دارند.

بعد از فوت هاشمی‌ مهری خانم برای جاودنه کردن و ثبت کردن نام این مرد شریف در تاریخ فکر بکری به سرش زد و آن انتشار خاطرات خداوند گار زندگیش شد. نام کتاب را هم "یاداشت‌های شخصی‌ پدر گذشت" با چندین ناشر تماس گرفت هیچ کدام حاضر به چاپ آثار مبتذل این مرد پیش پا افتاده و معمولی‌ نشدند.   
به ناچار با سرمایه شخصی‌ کتاب‌ها را با التماس به چاپ خانه‌ای با تیراژ ۵۰۰۰ عدد به چاپ رساند. و از آن جایی که هیچ کتاب خانه‌ای حاضر به توزیع آنها نشد ، تمامی این آثار گران بها را در پستوی خانه انبار کرد. در نهایت گشاده دستی‌ با هر دیداری که با دوستان داشت نسخه‌ای از  آن را به رسم یاد بود  هدیه میداد.

مهری خانم هر چه از این کتاب‌ها به دوستان، که گاهی‌ به سه یا چهار نسخه می‌‌رسید میداد باز هم تمام نمی‌شد. هر چه دوستان با ایما و اشاره از پذیرفتن نسخه ۵ و ۶ امتناع میکردند ، مهری خانم کماکان به بذل و بخشش فرهنگی‌ خویش ادامه میداد.

با همه رفت و آمد و دامنه گسترده روابط اجتماعی ای که این بانوی شریف داشت  ، هنوز بعد  از این همه بذل و بخشش      ۲۰۰۰نسخه ای از کتابها روی دستش مانده بود. و بعد از مدتی‌ کم کم آنه را به زیرزمین خانه انتقال داد ، جایی که شیشه‌های ترشی و دبه‌های شور در کنار هم چیده شده بودند. هر بار که به زیر زمین میرفت که ترشی بیاورد آه از نهادش بر میامد،. با کم شدن حجم ترشی‌ها ، نگاهی‌ به کتاب‌های خاک خورده و ری کرده مرحوم شوهرش که در کنار دبه‌های تلنبار شده ترشی‌ها قرار داشت می‌انداخت و اشک تحسر از دیده میفشرد.

بالاخره ، مهری خانم مقاومت از دست داد و ترشیجات خود را با عنوان " محصولات مادر  " روانه بازار کرد. ابتدا چند کارگر ساده گرفت و در زیر زمین خانه که حالا تبدیل به کارگاهی کوچک شده بود همراه با کارگران به پوست کندن خیار ، هویج ، کلم ، کرفس، و غیره پرداخت. گاهی‌ که ناغافل میرسید و می‌‌دید که از کتاب‌های ارزشمند شوهر یا بابا ، به عنوان زیر پائی یا مخده و جای نشیمن استفاده شده فریادی سر آنها کشیده و با اندوه میگفت : شما فرق هویج و کتاب را نمی‌‌فهمید: و زیر لبی میگفت، هاشمی‌ کجایی که ببینی‌!

در اثر فروش زیاد محصولات مادر، بازار مهری خانم رونق فراوان یافت، و با شنیدن اخبار مارکتینگ در جهان پیشرفته که با هر بسته،  بسته‌ای تشویقی یا رایگان به مشتریان میدهند مهری خانم وفادار، به فکر استفاده از تکنیک‌های مدرن افتاد ، ضمنا با این اقدام مانع سؤ استفاده اهالی کارگاه از کتاب‌های گران قدر بابا به عنوان نشیمن گاه گردید . از آن پس محصولات غذا ی مادر به ضمیمه کتاب یاداشت‌های پدر  که خود به خود رقابتی‌ دیرینه را در درون خود داشت روانه بازار شد.

مهری خانم ، شاد از ترفند مدبرانه خویش ، کتاب‌های پر مغز پدر را با محصولات غذا‌ای مادر که به طور سمبولیک آمیزه و ترکیبی‌  از روح و جسم را در خود داشت  با هم بسته بندی کرده و به مغازه‌ها سپرد.

مدتی مهری خانم به علت بیماری و خستگی‌  ناشی‌ از کار زیاد  فرصت سر کشی‌ به مغازه‌ها را نیافته بود . یکی‌ از روزها که حالش کمی‌ بهتر بود به راه افتاد تا سری به مغازه‌های طرف قرار داد زده تا سفارشت جدید را که هی‌ مرتباً زیاد و زیاد تر میشد را بر آورد کند. 
همین که پایش را در فروشگاه معتبر خار و بار فروشی گذشت چشمش به سطل‌های زباله‌ای در گوشه مغا ‌زه افتاد که تا لبه آن پر بود از کتاب‌های مرحوم پدر و در حالی‌ که قلبش از غصّه به درد آماده بود دلا شد و همین طور که اشک می‌ریخت  شروع به جمع آوری کتاب‌ها کرد. جمع آوری آنها که داشت تمام میشد  صدای خانمی را شنید که میپرسید : اصغر آقا ، محصولات غذا‌یی مادر کجاست؟  مهری خانم همان طور که دلا بود زهر خندی زد ، کتاب‌ها را بغل زده و به طرف اتو مبیل رفت، و آنها را در صندوق عقب ماشین جایی که محصولات غذا‌یی مادر در حل تخلیه شدن بود انداخت.

Sunday, November 21, 2010

زنی‌ در مسافر خانه

غلتی زد و طبق روال همیشگی‌ دست دراز کرد که عینکش را بردارد. آنرا دم دست نیافت ، چشمانش را نیمه باز کرد و یادش آمد که در مسافر خانه است. همان طور که با بی‌ حوصلگی روی تخت ولو شده بود ، فکر کرد ، چند هزار نفر روی این تخت خوابیده اند ؟ چند نفر روی آن هم آغوشی داشته اند؟  آدم هایی که سرشان روی همین بالش بوده ، سرشان تمیز بوده یا نه؟ بیماری پوستی‌ داشته اند یا نه؟  احساس خارش کرد ، شروع کرد به خارندن دست و پایش .  پتو را کنار زد و بیرون پرید.
آمد روی مبل چرمی قرمز رنگ، رنگ و رو رفته‌ای بنشیند، مجسم کرد چه مردان و زنانی لخت روی آن نشسته اند، رغبت نکرد، رفت از توی چمدان ایش حوله ای  برداشت روی کف صندلی ‌انداخت و با اکراه نشست.
دو باره به تخت زل زد، همیشه فکر میکرد که عشقبازی درهتلی لوکس با نور شمع و فضایی زیبا و متفاوت بسیار هیجان انگیز  است. درست بود که این مسافر خانه‌ای درجه سه با پرده‌ای بی‌ قواره و گلدار بود که پنکه‌ای چرخان به سقف داشت که با هر چرخشش گرد و غبار به هوا پخش میکرد و جایی برای رمانس به حساب نمی‌آمد. اما ٔاو تجربه هتل‌های درجه پنج تا هفت ستاره را هم داشت. در آنها معاشقه هم کرده بود ، اما تنها تر و منفرد تر شده بود . بارها تصور یک شب رومانتیک و هیجان آور با نور شمع ، شامپاین در یخ ، خاویار و توت فرنگی‌ و لباس خواب سکسی‌ ویکتوریا سیکرت او را به هیجان آورده بود ، اما روزی که این اشتیاق عملی‌ شده بود غمی جانکاه به سراغش آمده بود . همه آنها را لذتی کاذب و وهم الود و مأیوس کننده یافته بود.
بخصوص که مرد در کنارش با بی‌ حالی‌ و با نگاهی‌ خالی‌ به سقف خیره مانده بود ، آن لحظه با خود اندیشیده بود که اگر خود ارضایی کرده بود قطعاً حالش بهتر از الان بود و لذت بیشتری برده بود. لااقل شاهد تنهائی‌ دو آدم نمیبود.تنهائی‌ خود را راحت تر تحمل میکرد ، حتی نسبت به مردی که در کنارش دراز کشیده بود ولی‌ فرسنگ‌ها از وی دور بود احساس شفقت میکرد ، حالش بد بود تا تحمل بی‌ تفاوتی‌ را در زندگی‌ نداشت. خصوصا که فضا در سکوتی مرگبار فرو رفته بود ، آیا دوست میدشت مرد ٔاو را نوازش کند و در آغوشش کشد؟  نه‌ همان بهتر که مرد تظاهر نکرده بود و با حالتی از رخوت و عاری از هر گونه احساساتی‌ ولو شده بود. اگر سعی‌ میکرد با وی حرف بزند بیشتر احساس اندوه و پوچی  میکرد. از وی ممنون هم بود که تظاهر نکرده بود.
به دستشویی  رفت و مسواکش را که لا به لای دستمال کاغذی پنج لایه  پیچیده بود باز کرد و شروع کرد به مسواک زدن ، همین طور که مسواک میزد به تصویر خود در آینه خیره شد، دوباره فکر کرد این آینه صورت چند هزار نفر را در خود بازتاب  داده. حالا نوبت ٔاو بود ، حسّ عجیبی‌ داشت ، این جا در این مسافرخانه ، در این محیط ناا آشنا و نامانوس خودش را هم نمیشناخت. اصلا گوئی زن منعکس در آینه  هوییتی  ندارد. آینه اتاق خواب خودش پر بود از عکس‌های فرزندان و عزیزانش، کارت پستال‌های متفرقه ، چهره‌های متفاوت و شخصیت‌های متنوع آش را بازگو میکرد. مادر، همسر ، دوست..............
چهره هایی که همگی‌ تاریخی‌ پشت سر داشتند. در بالای آینه نت همسرش که شب اول عروسی‌‌شان با این متن که " به همسری که عاشقانه دوستش دارم " قرار داشت و بعد  اولین  کارت فرزند بزرگش که با دست خطی‌ کج  و کوله نوشته بود " تقدیم به بهترین مادر دنیا " همه را در ذهن مرور کرد.
نه‌، این آینه بازتاب خودش نبود، زنی‌ بدون گذشته و میانسال و سر در گم را نشان میداد. زنی‌ در جستجوی هویت خویش . قیافه ایش درست مثل کسی‌ که زیاد توی آب مانده باشد ورم کرده و پلاسیده بود این زن غمگینش میکرد.
خاطره هتل همیشه برایش با تجربه‌های کوتاه مدت و با روابط آزاد و ولنگارانه گره میخورد. جایی که هیچ مالکیتی در کار نیست ، هیچ کسی‌ پرده‌هایش را دلسوزانه نمیشورد، مستخدمین مثل ربات هایی بی‌ تفاوت و ملول  از تکرار، اتاق‌ها و ملافه‌ها را تمیز میکنند و هیچ مهری نثار این اتاق‌ها نمیکنند. حتی فکر کرد آنان از مسافران حالشان به هم می‌‌خورد.
به خانه اش و ۳۲ سالی‌ که با همسرش در آن زندگی کرده بود اندیشید ، علا رغم تنش‌ها و بگو مگو‌ها ای‌ که با شوهرش داشت ، کاشانه اش را دوست میداشت ، به زوایای پنهان و پستوهای  تو در توی این خانه عشق میورزید ، هر کدام از این گوشه‌ها خاطراتی را در خود مدفون داشت. یاد روزی افتاد که یکی‌ از دوقلو هایش را پیدا نکرده بود هر چه او را صدا زده بود او را نیافته بود. دقایق سخت و هولناکی را تجربه کرده بود. تا این که بعد از گشتن‌های فراوان ٔاو را زیر پله‌ها ای‌ که به بهار خواب میرفت یافته بود. پسرک در حالی‌ که پتویش را سفت بغل گرفته بود فرشته وار به خواب رفته بود  . بعد از آن اتفاق ، این گوشه دنج را خیلی‌ دوست میداشت. شعفی که از پیدا کردن فرزند و آن تصویر آرام در ذهنش مانده بود را هرگز از یاد نمیبرد. با چه وسواسی سینک ظرف شویی را می‌‌سابید تا برق بیفتد. برای شستن پرده‌ها به عید کاری نداشت ، هر چند وقت یک بار آن‌ها را میشست و هنگام آویزان کردن از بوی تمیزی و تازگی آن ها کیف میکرد.  
کشوی کمد ایش را هر ۲ یا ۳ ماهی‌ با دقت رتق و فتق میکرد. تی شرت‌ها یاش را در طبقه بالا تر کشو و در طبقات پائین تر جوراب و لباس‌های زیرش را گذاشته بود. چه قدر همه این کار‌های تکراری لذت بخش بود . برایشان با دقت برنامه ریزی میکرد.
اما حالا چمدانش روی میز ی با رومیزی بد رنگی‌ افتاده بود . دیدن چمدان نیمه باز با لنگه جورابی که از آن آویزان بود دلش را مالش داد. چشمش به کمد خالی‌ از لباس افتاد که چند چوب رخت رنگ و وارنگ در آن تاب میخورد . چوب لباس هایی که حضور کسی‌ را اعلام نمیکرد. بر عکس موقتی بودن و خلأ  زندگی‌ را یاد آوری میکرد. اصلا یاد آور نیستی و مرگ بود. تصمیم گرفت هر چه زود تر بیرون بزند.
به طرف سالن غذا خوری رفت. ظرف‌های ریز و درشتی که در آنها تخم مرغ  و سوسیس و غیره بود بر انداز کرد. با سر سلامی‌ به آشپز گفت و به املت اشاره کرد . آشپز ماهی‌ تاوه ای را که روغن نیمه سیاهی در آن بود را تکان داد و یک مشت گوجه فرنگی‌ توی آن ریخت. به یاد املت خودش افتاد که با چه دقتی‌ فلفل سبز‌هایش را یکسان خرد میکرد و گاهی بچه‌هایش نیز در این کار به ٔاو کمک میکردند . هم چنین گوجه فرنگی‌های رسیده تری را که توی آب جوش مینداخت تا پوستش قلفتی کنده شود و بعد این‌ها را با هم در تاوه می‌ریخت تا خوب آبش کشیده شود  و بعد به تعداد نفرات تخم مرغ ‌ها را روی آن میشکست.
با چه علاقه‌ای این کار‌های تکراری را انجام میداد ، شاید برای این که مجموعه این فرایند، تبدیل به انرژی برای فرزندان اش میشد.
به آشپز که با کلاهی کج  و چرب آنطرف ایستاده بود نگاهی‌ کرد ، نه این مرد قطعاً عاشقانه آشپزی نمیکرد ، مثل ماشینی خودکار  تند و تند تخم‌مرغ‌ها را شکست و درش را برای چند لحظه بست، اشتهایش را از دست داد. ظرف را گرفت و به طرف پنجره‌ای که به حیات مسافرخنه مشرف بود رفت، ٔاو دقیقا میدانست که پسر بزرگش زرده تخم مرغ را شل تر و برادران اش خاگینه  را ترجیح می‌دادند ، آری ٔاو همه این‌ها را میدانست.حس کرد دلش خیلی‌ برای فرزندان اش تنگ شده. از ازدواجش و به طور کلی‌ زندگیش  با این همه فراز و نشیب چه زود گذشته بود . ازدواج برایش به مثابهٔ خانه‌ای قدیمی‌ بود که گر چه که ظاهری کهنه داشت و روندی تکراری و روز مره را دنبال میکرد ولی‌ به آن عادت کرده بود و این حسی از آشنایی و آسایش و راحتی‌ برایش داشت این چهار دیواری آشنا، با خود خاطرات تلخ و شیرین ، انس و تعلق به همراه داشت. در و دیواراش مال ٔاو بود . وجودش پر از حسّ مالکیت بود .  حال آن که در این جا یا هر هتل دیگری هیچ حسی از تملک و عاطفه در وی نبود . و اصولاً هر کسی‌ که پای در آن میگذاشت خود را معلق و موقتی میدید . اتاق هایی که مرتباً برای یک یا چند شب ، خریداری میشوند تا شبی یا روزی را در آن به سر کنند . یا عواطفی یک ساعته در آن داد و ستد  شود. مکانی برای اطراق موقت ، ترمینالی که عاطفه‌ای در آن به بار نمی‌‌نشست.
هیچ مناسباتی در این فضا به رشد و شناخت و درک متقابل نمیرسید. این فضا اجازه تعمیق و تحکیم روابط عاطفی را نمیداد. چه ارتباطاتی که از همین مکان به خدا حافظی های ابدی منجر شده بود. در این مکان به عکس خانه که بالأخره یکی‌ در آن ماندگار میشد و دلسوزانه به آن رسیدگی میکرد هیچ کسی‌ دائماً در آن نمیماند همه مسافرانی رفتنی اند ، جایی که هیچ انتخابی تو بر مبلمان و چیدمان و وسایلش نداری و همه این‌ها به تو تحمیل شده ، چه گونه میشود احساس صمیمیت و گرما کنی‌؟
در همین مدت کوتاه فهمیده بود که ازدواجش و مجموعه حوادث آن وی را هدفمند کرده بود  از وی زنی‌ مبارز، سازشکار، قوی و عمیق ساخته بود. در مقابل تجربه‌های گذرا که غالباً ، ناپایداری ، سرگشتگی، رخوت، و کسالت را نهایتا در بطن خود داشت. فهمیده بود که مالکیت مثل  هر چیزی دیگری دو وجه دارد ، یک وجه تکراری که حسی از بدیهیات ، قدر ناشناسی و کسالت داشت ، و روی دیگر آن امنیت ، تعهد، مسئولیت، و شفقت .................
در حالی‌ که تجربه‌های زود گذر چقدر سطحی ، منفرد کننده و حس هایی از بلا تکلیفی با خود داشت.
از مسافر خانه بیرون زد ، چمدنش را روی زمین گذشت و اولین تاکسی خالی‌ را که دید صدا زد " دربست "
توی صندلی عقب که جا به جا شد ، با رضایت به راننده گفت " میروم منزل ، درروس ، بن‌بست شیبانی ، کوچه اول ، پلاک ۵.