Total Pageviews

Wednesday, April 13, 2011

دلدادگی

 
رفیق صفوی با احساساتی‌ پر شور و صورتی‌ بر افروخته از هیجان، مشت‌های گره کرده‌اش را بالا و پائین می‌برد و از جامعه بی‌ طبقه و بهشت موعود برای همه ابنا بشر سخن میگفت، که چشمش به دخترکی متوسط القامه ، با چشمانی درشت و موهأی سیاه و صاف تا سر شانه‌ ریخته،  افتاد.
دخترک در یک نگاه سارافون خاکستری رنگ کوتاهی با جوراب شلواری کلفت سیاه به تن داشت. میشد گفت که مظهر سادگی‌ ، پاکی، و معصومیت بود.
دخترک به محض تلاقی نگاهش با تاواریش صفوی ، خودش را به ستونی که به آان تکیه داده بود چسباند و دفعتا سرش را پشت ستون پنهان کرد. پس از چند ثانیه که سرش را دزدکی از پشت ستون بیرون آورد،  نگاه رفیق صفوی را در جستجوی خویش یافت و چشمانشان در هم گره خورد و ناگهان چیزی درون دخترک فرو ریخت. .
صفوی که گه‌ گاه در جلسات حزبی و میان رفقا ، اظهار لحیه‌ای میکرد با حضور دخترک که وی را آماج نگاه خود کرده بود احساس غرور کرد و با حرارتی بیش از حد واقعی‌ و تغییر لحن ساختگی‌ای که عمدا در صدایش ظاهر شد در حالی‌ که ته لبخندی به لب داشت همچنان که به دخترک نگاه میکرد ادامه داد "مثلا ، همین زنان و دختران، همه با ما یکسانند، همه ما انسانیم ، زن و مرد باید دوش به دوش هم برای رسیدن به جامعه‌ای یک دست و آرمانگرا یکدیگر را یاری دهند. زن رفیق و هم سنگر مرد است . زن موجودی حاشیه‌ای ، تزیینی ، و مطبخی نیست ، بلکه شریک و هم رزمی برای ما مردهاست. یارانی که برای رسیدن به جامعه‌ای آرمانی‌ دست در دست مردان تلاشی واحد انجام میدهند."
رفیق صفوی ایمان داشت که توجه دخترک را به خود معطوف کرده و جهت ارعاب  و برتری خود به دخترک ساده اندیش و غافل از ایدئولوژی چپ و مارکسیسم شروع به نقل قول هایی از لنین و استالین کرد و دانش حزبی خود را به رخ کشید و از این شعار نخ نما شده مارکس که " دین افیون جامعه است "  سود جسته و در خاتمه سخنرانی اش به مرگ خدا ، مسئولیت انسانی‌ ، توانایی‌های بی‌ حد و حصر این بشر دو پا پرداخت.
رفتار و گفتار پر مدعا یش در پی‌ جذب دخترک بود . از آن جایی که با روحیه دختران کم سنّ و سال آشنایی داشت ، مطمئن بود چنین ترفندی فعل و انفعالاتی در دل‌ کوچک و لرزان این موجودات ظریف ایجاد می‌کند. می‌دانست حسّ حقارت ، میل به رشد ، شور یادگیری، و آرزوی تملک و تصرف مردی به کمال رسیده، یکی‌ از بزرگ‌ترین اهداف و  دست آورد‌های این جنس لطیف میباشد و حاضرند برای رسیدن به این آرزو خود را به سهولت در اختیار مرد ایده‌آل‌شان بگذارند.
این روحیه سلطه جویی که در تمامی افراد حزبی به چشم میخورد در رفیق صفوی به وفور موجود بود. هنگامی که جملات آخر را با رنگ و آب عوام فریبانه دیگری آراست ، اطمینان یافته بود که قلب دختر را تسخیر کرده است.
مردی که دم از مساوات و برابری زن و مرد میزد ، خود از تسلطی  پنهانی‌ بر این دختر مظلوم احساس غرور و لذت میکرد.

تا چند صباحی بعد از ازدواج،  فریبا از حضور در کنار مردی پخته و به کمال رسیده ، با آنهمه دأعیه انسان دوستیش احساس کم بینی‌ و عقده میکرد. احساسی‌ عجیب بود ، گویی که او ساکن سیاره‌ای که مرد در آن زندگی‌ میکرده نبوده است و از گردونه تاریخ به خارج پرتاب شده است. میپنداشت ، که سال هایی که رفیق صفوی در این جهان می‌زیسته و به کشف و تجربه اشتغال داشته، او بیرون از این دایره به حال خود وانهاده شده بود و در غفلت و خامی تمام در جا زده است.  

ازدواج و اتحاد صفوی و فریبا که بر پایه نیازهای روحی‌ ،  روانی‌ و فردی هر کدام بنا شده بود تا مدتها پاسخگوی کمبودهایشان بود. یکی‌ از اینکه دخترکی بی‌ تجربه و خام تسلیم بزرگ نمایی‌هایش شده و روحش را فربه کرده بود لذت می‌برد و دیگری از اینکه به عنوان زمینی‌ مستعد و بارور مورد قبول واقع شده تا محل تجلی‌ افکاری بلند و انسانی‌ قرار گیرد به خود میبالید. این نیاز به قدری در وجودشان غنی بود که تاواریش صفوی به جای معاشقه و مهرورزی با دلبرک ملتهب و همسر جوانش شب‌ها در رختخواب دخترک به سخنرانی‌ در باره تاریخچه جنگ جهانی‌ اول و شکل گیری پرولتاریا و جامعه بی‌ طبقه میپرداخت. به محض این که خواب به چشمان دخترک ناکام و دردمند مستولی میشد، رفیق صفوی دستی‌ پر مهر بر صورت و بدن دخترک می‌کشید و وی را با میلی فراوان و تیری که در کشاله‌های رانش رسوخ پیدا میکرد بیدار میکرد و دخترک بینوا را بدین خیال خام میافکند که روح فربه شده و اقناع شده تاواریش صفوی آماده کامگیری از پیکر تبدارش میباشد ، اما دریغ این آرزو هم چنان عقیم می‌ماند ، چرا که رفیق صفوی چنان به فربهی روح خود عادت کرده بود که جز ارضا تمایلات خویش به چیز دیگری نمیاندیشید.
ادامه این رفتار‌ها و ناکامی‌های شبانه چنان برای فریبا کسالت بار شد که کم کم خشم و انزجار جای ملالت را گرفت.  
فریبا دیگر وقعی به سخنرانی‌های پر طمطراق صفوی نمیداد . وی که به تازگی معشوقی جوان و کاملاً فارغ از مباحث جدی و ایدئولوژیک رایج روز گرفته بود ، شب سیراب از کامیابی‌های جسمانی‌ روز، خسته و مدهوش در کنار صفوی که دیگر غرورش ارضا نمی‌شد، به خواب میرفت. کم کم روح ورم کرده تاواریش عزیز چونان بادکنکی که با سوزنی ترکیده بود نحیف و نحیف تر شد.  حال فریبا کامیاب از کشف لذت خدا دادی، به موجودی سر زنده و شادمان بدل شده بود.
ارضا تمایلات سرکوب شده، از وی زنی‌ ایثارگر ، بخشنده  و خّیر ساخت. به تمام بیماران فامیل رسیدگی میکرد ، هر کس تولدی ، جشنی، یا مناسبتی داشت آان را در منزل خود برگزار میکرد. پیکر سیرابش مملو از انرژی حیاط  شده بود که همه را دچار شگفتی میکرد.
 فریبا به لطف معشوق اولی‌ خود که از حماقت صفوی استفاده کرده و زن را به نان و نوایی رسانده بود خیلی‌ زود با فوت و فن عشق ورزی آشنا شد و به حدی از این تنعمات برخوردار شد که فاسق گرفتن عادت ثانوی او شد.
تاواریش صفوی آزرده از این که دست پرورده و یار و رفیق زندگیش به آرمان‌های او پشت کرده و نه تنها حاضر به شنیدن عقاید انقلابی‌ و انسانی‌ او نیست، بلکه به مضحکه و ریشخند دست یازیده است رنجیده خاطر و تنها با شدت بیشتری به جلسات و رفقای حزبی چسبید و در خانه خود احساس تنهائی‌ و غربت کرد. حالا گویی نوبت او بود که از مدار خارج شده و فریبا را که در مرکز این دایره به رقص و پای کوبی سرگرم بود نظاره گر باشد.
آن مرد غرّه به خویش، که زمانی‌ در میهمانی‌ها از نزاکت و آداب دانی‌‌های مردم سؤ استفاده میکرد و با اراجیف خود سر مردم را به درد می‌آورد حالا در خانه خودش با تکرار حرف‌ها و حکایت‌های عوامانه زنش که نقل محافل شده بود زخمی و ذلیل به گوشه‌ای کز کرد.
شایعه  فاسق گرفتن فریبا و غیبت‌های مکرر او، صفوی معتقد به عدالت و تساوی زن و مرد را ، به چنان ببر خشمگینی تبدیل کرد که در هنگام طلاق، فریبا مجبور شد تمام حق و حقوق خویش را بخشیده و از خانه، یک لا قبا بیرون آمد. حتا از دیدار تنها پسرش نیز محروم شد.
رفیق صفوی که زمانی‌ نگاهش به زن، دوست، یار و رفیق مرد بود حال صدو هشتاد درجه تغییر جهت داده و زن را موجودی حقیر، فاسد، بی‌ ثبات و کثیف و هر جایی میپنداشت و او را یکی‌ از خدعه‌های طبیعت میخواند. 
بعد از جدایی فریبا از تاواریش صفوی ، فریبا که کماکان به امور خیریه مشغول بود ، جهت دور ماندن از رسوایی های حاشیه‌ای، به  سفری  برای نگهداری از خاله رو به موتش که مشغول دست و پا زدن با دیو سرطان بود راهی‌ اروپا شد.
بعد از چند ماهی‌ که خاله با لطف و همّت خواهرزادهٔ دلسوز مسیر مرگ را آرام و مطمئن طی‌ کرد ،فریبا  به عقد و ازدواج شوهر خاله در آمد. شوهر خاله که مردی مسّن و متموّل بود، به یمن جا به جایی همسری بیمار و میانسال با زنی‌ جوان و شوخ و شنگ تمامی مال و اموالش را به فریبا بخشید.
فریبا طبق عادت،  پس از مدتی‌ ماندن در بلاد غربت و حضور شوهری ناتوان و علیل و نگرانی از وخامت جسمانی‌ قریب الوقوع وی، قبل از وقوع مصیبت، طلاق خود را گرفت و مرد یک لا قبا را با روحی‌ رنجیده و تنی ویران، رها کرد و به شهر و دیار خود باز گشت..
از جائی‌ که فریبا همیشه قبل از هر حادثه‌ای فکر چاره جویی برای هر چیزی داشت به محض شنیدن خبر عروسی‌ تنها پسرش پیامی برای رفیق صفوی مبنی بر کنار گذاشتن اختلافات گذشته داد. تاواریش صفوی که کماکان آتش خشمش ملتهب بود مادر را از حضور در مراسم عروسی‌ تنها پسرشان منع کرد و هر چه پسر از پدر تقاضا کرد که از خر شیطان پائین آمده و مادر را از حسرت حضور در جشن یکه پسرش محروم نکند، صفوی این انسان مدعی انسانیت و شرافت پا روی پا کوبید و اعلام کرد که چنانچه این زن فاسد به عروسی‌ قدم بگذارد جشن را به عزا تبدیل خواهد کرد.
فریبا که از قدرت شگفت انگیز خود در واژگون کردن آرا و نظرات دیگران و همراه کردن آنان با خود با خبر بود لذا با ژستی فداکارانه و ایثار گرانه به تنها فرزندش دلداری داد و اعلام کرد که به خاطر حرمت به او بدون ناراحتی در مراسم شرکت نخواهد کرد. پسر تحت تاثیر این همه عشق مادرانه پیام مادر را به پدر لجوج رساند و جهت آزار پدر و دادن حسّ گناه اضافه کرد که مادر مراتب امتنان و تشکر را از وی در طی‌ این سال‌ها داشته و حق را به پدر داده است. تاواریش صفوی با شنیدن این پیام که سفیرش تنها پسر و متحد مادر بود در دل احساس آرامش کرد و روح نزار  و رنجیده اش را که از زخمی قدیمی‌ ناسور بود کمی‌ ترمیم کرد.
در شب عروسی‌ هنگامی که پسر بغض آلود از زحمات پدر در طول ۳۲ سال زندگیش قدر شناسی‌ کرد و جای مادرش را خالی‌ کرد ، اشک در چشمان صفوی انسان دوست حلقه زد، و از این که پسر را چنین غصه دار و مادر را محروم از حضور در عروسی‌ یکه پسرش  کرده است،  شرمنده شد.
تاواریش صفوی که زخم جدایی از فریبا و غرور جریحه دار شده‌اش جائی‌ برای ورود زن یا زنانی دیگر در زندگیش نگذشته بود کم کم با واسطه دوستان و التماس پسرش تقاضای فریبا را مبنی بر ترک مخاصمه پذیرفت.
روزی که ، فریبا در منزل پسر و عروسش صفوی را پس از سال‌ها ملاقات کرد وی را خموده ولی‌ همچنان آراسته یافت. سر میز غذا فریبا بدون کلمه‌ای بشقاب صفوی را برداشت و قیمه‌ای را که خودش پخته بود برای شوهر سابقش ریخت و رو به عروس گفت " بابا قیمه حیلی دوست داره "
تاواریش صفوی چشمانش را بلند کرد ، نگاهش با نگاه فریبا چفت شد و موجی از سپاس در چشمانش حلقه زد، و فریبا دانست که توازن قوا بر قرار  شده است.