Total Pageviews

Sunday, November 21, 2010

زنی‌ در مسافر خانه

غلتی زد و طبق روال همیشگی‌ دست دراز کرد که عینکش را بردارد. آنرا دم دست نیافت ، چشمانش را نیمه باز کرد و یادش آمد که در مسافر خانه است. همان طور که با بی‌ حوصلگی روی تخت ولو شده بود ، فکر کرد ، چند هزار نفر روی این تخت خوابیده اند ؟ چند نفر روی آن هم آغوشی داشته اند؟  آدم هایی که سرشان روی همین بالش بوده ، سرشان تمیز بوده یا نه؟ بیماری پوستی‌ داشته اند یا نه؟  احساس خارش کرد ، شروع کرد به خارندن دست و پایش .  پتو را کنار زد و بیرون پرید.
آمد روی مبل چرمی قرمز رنگ، رنگ و رو رفته‌ای بنشیند، مجسم کرد چه مردان و زنانی لخت روی آن نشسته اند، رغبت نکرد، رفت از توی چمدان ایش حوله ای  برداشت روی کف صندلی ‌انداخت و با اکراه نشست.
دو باره به تخت زل زد، همیشه فکر میکرد که عشقبازی درهتلی لوکس با نور شمع و فضایی زیبا و متفاوت بسیار هیجان انگیز  است. درست بود که این مسافر خانه‌ای درجه سه با پرده‌ای بی‌ قواره و گلدار بود که پنکه‌ای چرخان به سقف داشت که با هر چرخشش گرد و غبار به هوا پخش میکرد و جایی برای رمانس به حساب نمی‌آمد. اما ٔاو تجربه هتل‌های درجه پنج تا هفت ستاره را هم داشت. در آنها معاشقه هم کرده بود ، اما تنها تر و منفرد تر شده بود . بارها تصور یک شب رومانتیک و هیجان آور با نور شمع ، شامپاین در یخ ، خاویار و توت فرنگی‌ و لباس خواب سکسی‌ ویکتوریا سیکرت او را به هیجان آورده بود ، اما روزی که این اشتیاق عملی‌ شده بود غمی جانکاه به سراغش آمده بود . همه آنها را لذتی کاذب و وهم الود و مأیوس کننده یافته بود.
بخصوص که مرد در کنارش با بی‌ حالی‌ و با نگاهی‌ خالی‌ به سقف خیره مانده بود ، آن لحظه با خود اندیشیده بود که اگر خود ارضایی کرده بود قطعاً حالش بهتر از الان بود و لذت بیشتری برده بود. لااقل شاهد تنهائی‌ دو آدم نمیبود.تنهائی‌ خود را راحت تر تحمل میکرد ، حتی نسبت به مردی که در کنارش دراز کشیده بود ولی‌ فرسنگ‌ها از وی دور بود احساس شفقت میکرد ، حالش بد بود تا تحمل بی‌ تفاوتی‌ را در زندگی‌ نداشت. خصوصا که فضا در سکوتی مرگبار فرو رفته بود ، آیا دوست میدشت مرد ٔاو را نوازش کند و در آغوشش کشد؟  نه‌ همان بهتر که مرد تظاهر نکرده بود و با حالتی از رخوت و عاری از هر گونه احساساتی‌ ولو شده بود. اگر سعی‌ میکرد با وی حرف بزند بیشتر احساس اندوه و پوچی  میکرد. از وی ممنون هم بود که تظاهر نکرده بود.
به دستشویی  رفت و مسواکش را که لا به لای دستمال کاغذی پنج لایه  پیچیده بود باز کرد و شروع کرد به مسواک زدن ، همین طور که مسواک میزد به تصویر خود در آینه خیره شد، دوباره فکر کرد این آینه صورت چند هزار نفر را در خود بازتاب  داده. حالا نوبت ٔاو بود ، حسّ عجیبی‌ داشت ، این جا در این مسافرخانه ، در این محیط ناا آشنا و نامانوس خودش را هم نمیشناخت. اصلا گوئی زن منعکس در آینه  هوییتی  ندارد. آینه اتاق خواب خودش پر بود از عکس‌های فرزندان و عزیزانش، کارت پستال‌های متفرقه ، چهره‌های متفاوت و شخصیت‌های متنوع آش را بازگو میکرد. مادر، همسر ، دوست..............
چهره هایی که همگی‌ تاریخی‌ پشت سر داشتند. در بالای آینه نت همسرش که شب اول عروسی‌‌شان با این متن که " به همسری که عاشقانه دوستش دارم " قرار داشت و بعد  اولین  کارت فرزند بزرگش که با دست خطی‌ کج  و کوله نوشته بود " تقدیم به بهترین مادر دنیا " همه را در ذهن مرور کرد.
نه‌، این آینه بازتاب خودش نبود، زنی‌ بدون گذشته و میانسال و سر در گم را نشان میداد. زنی‌ در جستجوی هویت خویش . قیافه ایش درست مثل کسی‌ که زیاد توی آب مانده باشد ورم کرده و پلاسیده بود این زن غمگینش میکرد.
خاطره هتل همیشه برایش با تجربه‌های کوتاه مدت و با روابط آزاد و ولنگارانه گره میخورد. جایی که هیچ مالکیتی در کار نیست ، هیچ کسی‌ پرده‌هایش را دلسوزانه نمیشورد، مستخدمین مثل ربات هایی بی‌ تفاوت و ملول  از تکرار، اتاق‌ها و ملافه‌ها را تمیز میکنند و هیچ مهری نثار این اتاق‌ها نمیکنند. حتی فکر کرد آنان از مسافران حالشان به هم می‌‌خورد.
به خانه اش و ۳۲ سالی‌ که با همسرش در آن زندگی کرده بود اندیشید ، علا رغم تنش‌ها و بگو مگو‌ها ای‌ که با شوهرش داشت ، کاشانه اش را دوست میداشت ، به زوایای پنهان و پستوهای  تو در توی این خانه عشق میورزید ، هر کدام از این گوشه‌ها خاطراتی را در خود مدفون داشت. یاد روزی افتاد که یکی‌ از دوقلو هایش را پیدا نکرده بود هر چه او را صدا زده بود او را نیافته بود. دقایق سخت و هولناکی را تجربه کرده بود. تا این که بعد از گشتن‌های فراوان ٔاو را زیر پله‌ها ای‌ که به بهار خواب میرفت یافته بود. پسرک در حالی‌ که پتویش را سفت بغل گرفته بود فرشته وار به خواب رفته بود  . بعد از آن اتفاق ، این گوشه دنج را خیلی‌ دوست میداشت. شعفی که از پیدا کردن فرزند و آن تصویر آرام در ذهنش مانده بود را هرگز از یاد نمیبرد. با چه وسواسی سینک ظرف شویی را می‌‌سابید تا برق بیفتد. برای شستن پرده‌ها به عید کاری نداشت ، هر چند وقت یک بار آن‌ها را میشست و هنگام آویزان کردن از بوی تمیزی و تازگی آن ها کیف میکرد.  
کشوی کمد ایش را هر ۲ یا ۳ ماهی‌ با دقت رتق و فتق میکرد. تی شرت‌ها یاش را در طبقه بالا تر کشو و در طبقات پائین تر جوراب و لباس‌های زیرش را گذاشته بود. چه قدر همه این کار‌های تکراری لذت بخش بود . برایشان با دقت برنامه ریزی میکرد.
اما حالا چمدانش روی میز ی با رومیزی بد رنگی‌ افتاده بود . دیدن چمدان نیمه باز با لنگه جورابی که از آن آویزان بود دلش را مالش داد. چشمش به کمد خالی‌ از لباس افتاد که چند چوب رخت رنگ و وارنگ در آن تاب میخورد . چوب لباس هایی که حضور کسی‌ را اعلام نمیکرد. بر عکس موقتی بودن و خلأ  زندگی‌ را یاد آوری میکرد. اصلا یاد آور نیستی و مرگ بود. تصمیم گرفت هر چه زود تر بیرون بزند.
به طرف سالن غذا خوری رفت. ظرف‌های ریز و درشتی که در آنها تخم مرغ  و سوسیس و غیره بود بر انداز کرد. با سر سلامی‌ به آشپز گفت و به املت اشاره کرد . آشپز ماهی‌ تاوه ای را که روغن نیمه سیاهی در آن بود را تکان داد و یک مشت گوجه فرنگی‌ توی آن ریخت. به یاد املت خودش افتاد که با چه دقتی‌ فلفل سبز‌هایش را یکسان خرد میکرد و گاهی بچه‌هایش نیز در این کار به ٔاو کمک میکردند . هم چنین گوجه فرنگی‌های رسیده تری را که توی آب جوش مینداخت تا پوستش قلفتی کنده شود و بعد این‌ها را با هم در تاوه می‌ریخت تا خوب آبش کشیده شود  و بعد به تعداد نفرات تخم مرغ ‌ها را روی آن میشکست.
با چه علاقه‌ای این کار‌های تکراری را انجام میداد ، شاید برای این که مجموعه این فرایند، تبدیل به انرژی برای فرزندان اش میشد.
به آشپز که با کلاهی کج  و چرب آنطرف ایستاده بود نگاهی‌ کرد ، نه این مرد قطعاً عاشقانه آشپزی نمیکرد ، مثل ماشینی خودکار  تند و تند تخم‌مرغ‌ها را شکست و درش را برای چند لحظه بست، اشتهایش را از دست داد. ظرف را گرفت و به طرف پنجره‌ای که به حیات مسافرخنه مشرف بود رفت، ٔاو دقیقا میدانست که پسر بزرگش زرده تخم مرغ را شل تر و برادران اش خاگینه  را ترجیح می‌دادند ، آری ٔاو همه این‌ها را میدانست.حس کرد دلش خیلی‌ برای فرزندان اش تنگ شده. از ازدواجش و به طور کلی‌ زندگیش  با این همه فراز و نشیب چه زود گذشته بود . ازدواج برایش به مثابهٔ خانه‌ای قدیمی‌ بود که گر چه که ظاهری کهنه داشت و روندی تکراری و روز مره را دنبال میکرد ولی‌ به آن عادت کرده بود و این حسی از آشنایی و آسایش و راحتی‌ برایش داشت این چهار دیواری آشنا، با خود خاطرات تلخ و شیرین ، انس و تعلق به همراه داشت. در و دیواراش مال ٔاو بود . وجودش پر از حسّ مالکیت بود .  حال آن که در این جا یا هر هتل دیگری هیچ حسی از تملک و عاطفه در وی نبود . و اصولاً هر کسی‌ که پای در آن میگذاشت خود را معلق و موقتی میدید . اتاق هایی که مرتباً برای یک یا چند شب ، خریداری میشوند تا شبی یا روزی را در آن به سر کنند . یا عواطفی یک ساعته در آن داد و ستد  شود. مکانی برای اطراق موقت ، ترمینالی که عاطفه‌ای در آن به بار نمی‌‌نشست.
هیچ مناسباتی در این فضا به رشد و شناخت و درک متقابل نمیرسید. این فضا اجازه تعمیق و تحکیم روابط عاطفی را نمیداد. چه ارتباطاتی که از همین مکان به خدا حافظی های ابدی منجر شده بود. در این مکان به عکس خانه که بالأخره یکی‌ در آن ماندگار میشد و دلسوزانه به آن رسیدگی میکرد هیچ کسی‌ دائماً در آن نمیماند همه مسافرانی رفتنی اند ، جایی که هیچ انتخابی تو بر مبلمان و چیدمان و وسایلش نداری و همه این‌ها به تو تحمیل شده ، چه گونه میشود احساس صمیمیت و گرما کنی‌؟
در همین مدت کوتاه فهمیده بود که ازدواجش و مجموعه حوادث آن وی را هدفمند کرده بود  از وی زنی‌ مبارز، سازشکار، قوی و عمیق ساخته بود. در مقابل تجربه‌های گذرا که غالباً ، ناپایداری ، سرگشتگی، رخوت، و کسالت را نهایتا در بطن خود داشت. فهمیده بود که مالکیت مثل  هر چیزی دیگری دو وجه دارد ، یک وجه تکراری که حسی از بدیهیات ، قدر ناشناسی و کسالت داشت ، و روی دیگر آن امنیت ، تعهد، مسئولیت، و شفقت .................
در حالی‌ که تجربه‌های زود گذر چقدر سطحی ، منفرد کننده و حس هایی از بلا تکلیفی با خود داشت.
از مسافر خانه بیرون زد ، چمدنش را روی زمین گذشت و اولین تاکسی خالی‌ را که دید صدا زد " دربست "
توی صندلی عقب که جا به جا شد ، با رضایت به راننده گفت " میروم منزل ، درروس ، بن‌بست شیبانی ، کوچه اول ، پلاک ۵.





    

   


1 comment: