Total Pageviews

Sunday, October 11, 2020

Dec 2020

زود رسيده بودن ، هنوز نيم ساعتى به قرارشون مونده بود ، مسعود در حاليكه دستى به موهاش مى كشيد از فرح كه با طمأنينه قدم بر ميداشت جلو زِد و همين طور كه پشتش به فرح بود و قدم هاى تند برميداشت بى آنكه سر به عقب بچرخاند گفت : ميرم ببينم ميتونيم ميز رزرو كنيم يا نه رستوران خلوت بود و نيازى به نوبت گرفتن نبود مسعود هى به چپ و رأست نظر انداخت ، از فرح خبرى نبود ، كجا غيبش زده بود ؟ مردد كه به كدوم سمت بره كه شبح دامن پيلى دار بلند مشكى و كفش تخت فرح از دهنه كتابفروشى رو به رو بيرون زد ، با نگاهى پرسشگر به فرح چشم دوخت ، فرح تا جنبيد كلامى بگه ، دختركى حدود بيست و دو سه ساله به تاخت از داخل كتابفروشى خودش رو به فرح رسوند و در حالى كه سعى ميكرد جمله درستى پيدا كنه گفت : تو كتابفروشى روم نشد بهتون بگم ، مكثى كرد ، حالت ريلكس و چشم هاى خندان فرح رو كه ديد با صدايي رسا گفت : بگم كه شما خيلى زيبايين . فرح تا أمد جواب بده دخترك دوباره با تأكيدى كه روى كلمه جدى داشت ادامه داد ، جدى ميگم خيلى خوشگلين فرح لبخند مليحى زِد و لبان قيطونشو به دو طرف كشيد و گونه سمت رأست رو اندكى به پايين كشيد و گفت : واااا رأست ميگى ؟ يعنى كه خودم از اون بيخبرم . در اين لحظه نيم نگاهى سريع به مسعود انداخت و رو به دختر گفت ، جدى ميگى ؟ و همچنان كه لباشو كش و قوس ميداد ، مرسى با غمزه اى تحويل دختر داد . اين بار نگاه طولانى اى به مسعود كرد به طورى كه دختر متوجه مسعود شد و با تكان دادن سر سلامى داد و گفت : آقا بهتون تبريك ميگم ، خوش به حالتون ، خانم زيبايى دارين . مسعود كه تا اين لحظه بر حسب نگاه عادتى و حتى به علت فرسودگى از تكرارها از بعضى از حركات و رفتارهاى فرح سبقه اى منفى در ذهن داشت و آنچه را كه در خاطر ثبت شده داشت به كل مغاير با توصيف دخترك بود ، ناگهان انگار كه چيزى از درون نظم كلى او رو بر هم زده ، نگاهى از سر تجسس به فرح كرد و اسكن وار سر تا پاى فرح رو به سرعت بالا و پايين كرد . مجددا اين بار انگار كه ذره بينى در چشم گذاشته باشد با دقت از روسرى شانلي كه منهاى چترى برجسته و پف كرده بقيه سرش رو پوشانده بود تا مانتو قردار بلند و دامن پليسه مارك دار اش كه از زير مانتو بيرون زده و جوارب لوزى سوراخ سوراخ سياهش كه از فاصله انتهاى دامن تا كفش ١٠ سانتى بيشتر نبود و ساق پاى باريك فرح رو نشون ميداد همه رو با تأنى و از نو نگاه كرد و ته دلش حسى جمع شد . البته اين نگاه از چشم تيز بين فرح دور نموند و ته لبخندى رضايتمندانه زد . فصل ٢ مينا و ويدا زودتر رسيدن ، به محض ورود اول نگاهى به دور و أطراف كردن و با تكان سر تأييد و موافقت خودشون رو از انتخاب محل به مسعود انتقال دادن . هنوز ننشسته بودن كه نوشين و رويا هم رسيدن ، بعد از تبادل ماچ و بؤسه همهمه هميشگى دختركان راه افتاد . نوشين با لوندى و صدايي زير گفت كه چه جاى با مزه اى ، رويا ضمن تأييد حرف نوشين ادامه داد ، نميدونين اين خانم ( اشاره به نوشين ) با چه ادا اطوارى مردك مسئول پاركينگ رو أغوا كرد كه بيچاره نزديك بود غش كنه و يك جاى عالى بهمون داد مينا با پفى كه به دهن و لبهاش داد با اين مفهوم كه چه حوصله اى داره و حيف زن كه دلبرى خرج مرد كنه ، اونم از اين طبقه . ويدا هم با خنده بيرمق هميشگى در سكوت به تك تك نگاهى گذرا مى انداخت همه چيز تكرار و تكرار و تكرار بود ، در جمعشون هيچ چيز تازه و غير متعارفى نبود . همه چيز همون خنكى و ملالت هميشگى ناشى از تكرار رو داشت . تنها يك چيز فرق كرده بود ، اون هم نگاه مسعود بود كه بى توجه به هياهوى دختركان روى فرح متمركز مونده بود و لحظه به لحظه فرح رو تبديل به زيبايى خفته ميكرد كه در پى طلسمى سالهاست به خواب رفته و در انتظار آن بؤسه جادويى است كه او را بيدار كند . فرح گاهى دزدكى و زيرچشمى مسعود را نگاه ميكرد ، مسعود هم كه گويي براى اولين بإره كه فرح رو ميبينه ، برقى در چشمانش تأبيده بود . نه فرح نه مسعود هيچ يك اشاره اى به اين حادثه نكردند و اين اتفاق رو تبديل به رازى مغازله گونه بين خودشان كردند . فرح كه نگاه مسعود رو روى خودش حس ميكرد ، حركاتش ظريف تَر ، صدايش ريزتر و قرار گرفتن دست و پايش زنانه تَر شد . غذاها رو كه آوردن مسعود طبق معمول به به ميكرد ، به به اش از هميشه غليظ تَر بود . زندگيش و مراده اش به لمحه اى از روال عادت خارج شده بود ، احساسات كرخت شده اش قالب شكسته و حسى مردانه در وجودش بيدار شده بود . فصل سوم دخترك كتابفروش به محض ورود مشترى لحظه اى سرش را بلند كرد و سلامى داد و مشغول جا به جا كردن كتابها در قفسه شد . بعد از چيدن كتابها به طرف زن كه بسيار شيك ولى گيج و منگ از قفسه اى به قفسه ديگر ميرفت شد و به زن نزديك شد و پرسيد : دنبال كتاب بخصوصى ميگردين ؟ من ميتونم كمكى كنم ؟ فرح با صدايي مغموم و چهره اى غمناك منًٌ و مُنى كرد ، كتابى كه عاشقانه و پر كشش مناسب زنى تنها باشه دارين ؟ براى خودتون ميخواين ؟ بله خانمى مثل شما كه قطعا تنها نميمونه ولى اصولا ما آدمها كتاب ميخونيم تا بدونيم تنها نيستيم فرح لبخند تلخى تحويل دختر داد كه حس غم و تنهايى عميقش رو نمايان كرد عشق سالهاى وبا رو خوندين ؟ بعله جستجو براى كتابى با تم عشق و اميد غير از عشق سالهاى وبا بيهوده بود ، همه مثل ماركز پايان خوشى براى قهرمانان رمانشان رقم زنده بودند. نويسندگان كلاسيك همه از دم قهرمانان زنشون رو در عنفوان جوانى سرخورده و شكست خورده و مضمحل رها كرده بودن و يا آنان را وادار به خودكشى كرده بودن . آنا كارنينا ( تولستوي ) ، مادام بوارى ( فلوبر ) دكتر ژيواگو ( پاسترناك ) ، همه زنانى زيبا ، پر شور بودن كه با پايانى تلخ و فاجعه آميز رو برو شدن . شايد هم نويسندگان آثار كلاسيك با نبوغى كه داشتند واقعيتى رو آشكار ميكردن . زنان اين رمان هاى شاهكار همه در عنفوان جوانى و زيبايي پيامد هاى دلباختگى رو لمس كرده بودن . در أوج دلداگى تلنًكر هاى جسته و گريخته اى ، شكننده بودن اين عواطف رو به اونها هشدار داده بود و شايد در همون أوج شوريدگى اين انديشه كه احساسات عاشقانه به مرور زوال پذير و رنگ بأختنى است رو حس كرده بودن . ولى فقط ماركز بود كه عاقبتى شيرين ، على رغم وقفه طولانى اى كه بين دلدادگان كتابش افتاده بود آنان را به وصال هم رسانده بود . پس انتخاب ديگرى نمونده بود . سپس دختر انبوهى از توليدات مثبت انديشانه را يكى يكى برشمرد و با ميميك صورت فرح و كشيدگى كنج لبان فرح به پايين كه نمايشگر عدم علاقه و ترديد بود مستاصل نگاهى به أطراف كرد و با آهى گفت كه ديگه چيزى به ذهنش نميرسه ، و به خاطر حسى كه نسبت به اين زن پيدا كرده بود و هنوز براى خودش هم ناشناخته بود پرسيد : اين دور و أطراف زندگى ميكنين ؟ تا حالا شما رو نديدم ؟ نه ، امروز با چند تا از دوستان رستوران بغلى قرار داريم ، اولين بإره كه اينجام . اوه چه خوب ، رستوران خوب و تميزيه . حضور اين زن فضاى كتابفروشى را غم انگيز كرده بود ، با اينهمه كتابدار ناراحت نبود ، در چهره اين زن غمى بود كه حس همدلى او را بر مي انگيخت . اندوهش آشنا و نزديك بود . تن صداى محزون ، چشمانى كه گويى تجربه تلخ ساليان دراز فروغ زندگى را از آن برگرفته و چين و شكن هاى گوشه آن و شيار هاى محو عمودى شكل زير چشم همه و همه برايش آشنا و ملموس بود . آها ، اين زن او را ياد مادرش مى انداخت . مادرى كه بدون حضور شوهر در تنهايى مطلق و بدون حمايت و بارى كسى او را بزرگ كرده بود . هنگامى كه پدر دلباخته زن ديگرى شده بود و براى هميشه رفته بود ، اين زن بدون شكوه و شكايت ولى دلشكسته دختر را بزرگ كرده و هرگز به فكر ازدواج مجدد نيفتاده بود و همه همً و غٌمش را جهت آسايش و تربيت دختر به كار برده بود. دخترك با خود فكر كرد چنانچه جاى مادرش ميبود هرگز نميتوانست چنين واكنشى داشته باشد . براى لحظه اى رنج هاى مادرش برجسته شد و حالا حضور اين زن همون غم و تلخكامى تمام زنان تنها ، محروم ، طرد شده جامعه اش رو يادآور شد و آرزو كرد كه كاش همانطور كه بارها مادرش رو از غار تنهايي اش بيرون آورده بود ميتوانست كأرى براى اين زن ناشناخته ولى آشنا بكند. عذر ميخوام اين سئوال خصوصى رو ميپرسم ، چطور خانمى با مشخصات شما تنهاست ؟ چه ميدونم بس كه مردا كم عقلن ببخشيد تو رو خدا ، فضولى ميكنم ، الان با آقا با خانم قرار دارين ؟ با ٤ تا خانم و يك آقا واقعا شرمنده ام ، نديده حدس ميزنم چنانچه آقا از بستگان نزديك نباشه به شما نظر ديگه اى دارن فرح زهر خندى زِد ، يعنى كه كاش اينطور بود و ادامه داد سالهاست همين گروه با هم دوره داريم و هرگز از او حركتى كه دال بر احساسات خاصى باشه نديدم . بعد اين پا و آن پا كرد و از خودش تعجب كرده بود كه چطور سفره دلش را براى اين غريبه كتابدار باز كرده بود و به ساعتش نگاهى كرد و گفت واى ديرم شده و با خداحافظى گرمى از كتابفروشى بيرون زِد . همينطور كه ميرفت ، ملغمه اى از احساسات غم و درد و تمنا در فضا پخش ميكرد . طورى كه دختر مصمم شد براى اين غريبه آشنا كأرى بكند . فصل چهارم مسعود تا سالها بعد ، حتى روزهايى كه إبر پشيمانى و پريشانى بر سرش سايه مى افكند و از نحوه برخورد و بيان فرح آزرده ميشد خاطره دخترك كتابفروش ، تحسين او از فرح و سعادتمندى اى كه نصيب او شده بود ، باعث ميشد دلخوريهايى كه از او داشت ، همه كنارى رود و مجددا مهرش را از نو در دل تازه ميكرد ولخرجى ها ، زخم زبانها ، زهر خندهاى فرح هم ياراى مصاف با خاطره آن روز را نداشت و اين واقعيت كه چقدر نگاه ما متكى به قضاوت و نظر ديگران هست هرگز به ذهن مسعود خطور نكرد همه تجربه هاى تلخ زيست روزانه با فرح كه ديگر هيچ شباهتى به آن زن اثيرى آنروز جلو كتابفروشى نداشت هم نتوانست تأييد و خاطره آن روز را كه در حافظه او نقش بسته بود كنار زند و همين كه محبوب با همه نقصانهايش در بيرون از كانون تجربه شخصى موجه و دلپذير به نظر ميرسيد ، گويى براى او كافى بود !!!!! پايان

Monday, July 14, 2014

کت حمید




کت حمید



 

 
دو تا بوق پشت سر هم زد،  سر نهال از پنجره بیرون زد ، با اشاره دست و لب گفت که همین الان میا
 پائین .

 

 

نسیم ، چشمش به پنجره بود ، گاهی‌ هم به در نگاه میکرد، بیشتر اما،  بالا را میپأید.

 

نهال در را باز کرد،  ساک کوچکی روی دوشش بود ، کت حمید را بغل کرده بود، قلب نسیم ریخت .  یقه کت درست زیر چانه ااش قرار گرفته بود. جوری کت را بغل کرده بود انگار حمید را بغل کرده ، آستین‌های حمید از بغل پائین افتاده بود.

 

سلام، دیدی چه زود اومدم

 

اره ، این چیه تو بغلت ؟

 

کت حمیده

 

اره میبینم ، واسه چی‌ ؟

 

سر آستین هاش رفته،  گفتم حالا که میریم خیاطی بدم رفو ش  کنن

 

حمید روزی که بسته کادو رو باز کرده بود،  چشمش به کت که افتاده بود ، نسیم را در آغوش کشیده و لبانش را بوسیده بود. بعد کت را پوشیده بود، چرخی زده ، تعظیمی کرده ، پرسیده بود ، چطور شده.

 

نسیم گفته بود مثل یه تیکه آقا.

 

حمید گفته بود که خیلی‌ شیکه، همه جا نمیپوشدش تا کهنه نشود.

 

نسیم در جواب گفته بود، ساله دیگه یکی‌ بهترشو براش میخرد.   

 

بعد با هم به رستوران رفته بودند ، تمام شب حمید سر به سرش گذاشته بود ، گفته بود نسیم با دست خودش رقیب برای خودش درست می‌کند. ولی‌ بعد جدی شده و گفته بود خیلی‌ دوستش دارد .  

 

اوه کجایی؟

 

همین جا ، کمی‌ خسته ام

 

حمید کجا بود؟

 

خونه

 

چی‌ کار میکرد؟

 

هیچی‌ ، جلوی تلویزیون ولو بود.

 

نسیم روی صندلی کمی‌ جا به جا شد ، از زیر چشم نگاهی‌ به نهال انداخت.

 

وقتی‌ بهش گفتم می‌خوام لباسامو ببرم تعمیر و کت تو رم میدم رفو کنن ، گفت لازم نیست دیگه ازش خسته شدم . آفتابه خرج لحیمه .

 

نسیم با عصبانیت ، دنده را عوض کرد برای ماشین جلویی بوق زد، زیر لبی هم گفت،  حیوون، شکلکی هم در آورد که یعنی‌ این چه طرز رانندگیه.

 

ای بابا، اعصابت حسابی‌ خط خطیه

 

گفتم که ، یه کم خسته ام

 

خوب زنگ می‌زدی می‌ذاشتیم برای فردا، اوه اما نه ،  فردا نمی‌تونستم،  چون قراره با حمید بریم لواسون 

 

نسیم طرف چپشو نگاهی‌ کرد،  راهنمای چپو زد همین  که روی خط سرعت قرار گرفت پاشو گذاشت رو گاز و ویراژ داد.

 

وقتی‌ به حمید گفته بود که دوست نداره به نهال خیانت کنه و حسّ خوبی‌ نداره ، حمید زیر چانه ااش را گرفته، توی چشمهاش نگاه کرده و دو بار پشت سر هم گفته بود، ‌ای ترسو ‌ای ترسو. بلافاصله  هم خیلی‌ شاعرانه ، خوانده بود، (  جگر شیر نداری سفر عشق نکن).

 

 

لواسون چه خبره  ؟

 

هیچ چی‌ ، چند روز پیشا که حمید دیر کرده بود ، وقتی‌ اومد خوانه ، خودمو براش لوس کردم ، گفتم خیلی‌ تنهام ، دیر که میاد خونه دلم میگیره ، دلم براش تنگ میشه ، بغلم کرد و گفت فردا رو بی‌ خیال شرکت،  با هم میریم لواسون. خیلی‌ مهربونه ، همین که دید کسلم ،  کارشو تعطیل کرد خیلی‌ دوسم داره.

 

فکر میکنی‌ عشقه ، یا ازت میترسه  ؟

 

نهال دفعتاّ  خودش را به طرف نسیم خم کرد ،

 

واا چرا بترسه  ؟

 

همین جوری ، گاهی‌ آدم‌ها ترس یا دلسوزی رو با عشق اشتباه میگیرن . 

 

ماشین را پارک کرد ، رو به نهال شد  به چشمان نهال خیره شد 

 

خیلی‌ خوشگلی‌ ، میدونی ، معلومه که دوست داره . خره اگه قدرتو ندونه . بپر پائین رسیدیم،  حرفهای  امروزمو جدی نگیر  حالم خوب نیست.

 

 

دست دراز  کرد ، کت حمیدو بده من

 

سنگین نیست ، راحتم.

 

آخه من دستم خالیه

 

نه با با سبکه ،  چیزی نیست

 

نسیم دست دراز کرد تا کت را از دست نهال بگیرد، نهال چرخی زد ، صدای قرچی آمد  ، نهال به لنگه آستینی  که در دستان نسیم مانده بود خیره ماند ، صدای قیش قیش خنده نهال همین طور اوج می‌گرفت  ، و نسیم با چشمانی تر به آستینی نگاه میکرد که از کت حمید در دستانش رها شده بود.

 
 
 

Tuesday, December 20, 2011

شازده سر‌ ا

شازده سر‌ ا،

روزیکه بنا بود آپارتمان اولترا  مدرن  شازده که با وسواس و دقت خاصی‌ ، توسط  پسر با استعداد و دکوراتورش  طراحی‌ و تزئین شده بود ، جهت بازدید  دوستان و مدعوین رونمأیی  شود ، روزی  تاریخی بود.
دوستان که مدت ۳ سال و اندی انتظار چنین روزی را داشتند  و در طی‌ این مدت سؤالات ، کنجکاویها و فضو لیهایشان  از کم و کیف  و نحوه اجرا ، زمان تحویل آپارتمان و غیره  رندانه معطل  مانده بود  با اشتیاق آماده  رفتن شدند.
به علت  کثرت  دوستان و معاشران  و اقوام ، شازده ناگزیر  بود که ولیمه‌های متعدد  برای گروه‌های مختلف  به تناوب بر گذار کند.
شازده که به سنت  دیرینه تحفه بری  و لطف اقوام و آشنایان  وقوف داشت ، پیشا پیش از همگان در خواست کرد که با توجه به سلیقه  خاص  دکوراتور  و ذوق  هنری بالایش ، خود را به رنج و تعب نینداخته  و هیچ گونه  هدیه‌ای نیاورند ، و چنان چه  خیلی‌  تمایل  داشته  باشنند  با مشارکت  یک دیگر از مغازه های  لوکس تعیین شده  توسط  فرزند  یعنی‌ Lalic , Rosenthall, Viloroy Boch، چیزی تهیه کنند ، تا چنان چه  مناسب و باب طبیعی  نبود  مجاز  به تعویض  باشند.
شازده چنان  سقف را بالا گرفته بود که چنی تند از دوستان فقط ، به بردن دسته گلی‌  یا شکلاتی بسنده  کردند  و دیگران که وضع مالی‌ بهتری داشتند با جمع آوری  پول   جارو برقی  آخرین مدل بوش را  که مورد  نیاز وی بود  خریداری کردند.

قدسی‌ خانم که در فاصله سرودن شعر و نقاشی ، خواسته  و ناخو استه  در جریان  مکالمات  دخترش و منسوبین  شازده  و معمای خرید  کادو قرار گرفته بود ، در کمال آرامش  و با اطمینان  بوم سفیدی از زیر تخت بیرون کشید و پوستری را که استاد بزرگوارش  فرشچی،  که حالا به علت  کهولت سنّ  قدسی‌ خانم  جهت تدریس  شاگرد  کهن سال ولی‌ با پشتکار  و جستجوگرش  بیشتر به منزل  می‌آمد ، در کنار بوم  قرار داد و شروع  به  اتود بر داشتن کرد.

حاصل کار ، آسمانی آبی‌ بود که به طور  ناشیانه‌ای ابر هایی روی آان شناور بود و درختی  بی‌ قواره و بلند  بدون  هیچ گونه حسّی از زیبا شناختی‌ که روی آخرین نقطه آان پرنده‌ای سیاه رنگ  در تردید بین  کلاغ  یا  کبوتر شدن قرار گرفته بود. در  قسمت  تحتانی بوم  لایه‌ای حجیم  به رنگ سبز تیره  موج میزد که احتمالا  میشد حدس زد که منظور نقاش  چمن بوده است.  در پایان  در حاشیه سمت راست تابلو، با خطی‌ سفید  امضائ "  قدسی‌ شوریده دل‌ "  دیده میشد که شاید به طور سمبلیک اشاره به  وضعیت  روحی‌  روانی‌ خود  نقاش و تنهائی‌ فیلسوفانه اآش  بعد از شوهر مرحومش  و روح آزاده ش بود.



مدعوین ، به نوبت وارد می‌شدند و اغلب با چشمانی بی‌ قرار و بیش از حد گشاده به سرعت  اطراف و اکناف را میپا ایدند . اغلب لب  به تحسین میگشودند .  کسانی که ذوق هنری بالاتری  داشتند از  ظرایف و ریزه کاری های  دکور آتور و خلاقیت‌های هنرئ ش  دچار اعجاب می‌شدند.
این پذیرایی ها  و مراسم چنان برای شازده عارف مسلک ، غرور آفرین بود که کم کم چونان  طعم قدرت  که ذره ذره به جان انسان نشست کرده و اور را از خود بی‌ خود می‌کند  باعث غروری  بیش از اندازه  برای او شد ، تو گویی که معماری  پر شکوه  پرسپولیس را خود به تنهائی  به پایان رسانیده .

هر شامی که شازده،   روی میز ده نفره  نهارخوری با پایه سنگی‌  و شیشه ۳۰ میل  کریستالی ش میداد توام با دغدغه  و دلنگرانی بسیار بود ، چرا که  بعضی‌ از میهمانان  بی‌ ذوق و بی‌ اطلاع از ارزش های  هنری چنان شلخته  غذا خورده و ریخت  و پاش میکردند  که خون به جگر  شازده دست شسته از جهان  میشد و مجبور میشد وسط  غذا خوردن بلند شده و پارچه  خاکستری  چرک مورتی را که مخصوص  این شیشه خاص بود را آورده و وسط  دیس های  ماهی‌ ، سفله  و ژیگو ، بچرخاند و خلاصه ، لقمه‌ها در گلو‌ها  گیر میکرد.

تا کسی‌ نادانسته ، یا از سر بی‌ توجّهی ، استکان  یا لیوانش را روی میز میگذاشت ، نجف آشپز  و مدیر تدارکات  میز و غذا فورا  یورش برده و زیر آنها زیر لیوانی  قرار میداد و حسّی از تبهکاری به حضار القا میشد.

به هر تقدیر به مرور به همه این احساس دست داد که به موزه‌ای لوکس مملو  از اشیأ نفیس و گران بها پا نهاده که دائماً  مامورینی  مراقب محسوس یا نااا محسوس حرکات  ریز و درشت آنان را  زیر نظر گرفته اند . شازده  چنان چه از میهمانان رو در بایستی  نداشت تابلو ، " لطفا دست نزنید " را به اشیأ بسیار لوکس آویزان میکرد.

به‌‌‌ محض ورود به سالن میز ده نفره  نهارخوری که منتها الیه بالای  آان نقاشی زنی‌ برهنه ۳ متر در ۳ متر در دیوار مقابل نصب شده بود ، جلب توجه میکرد، که یکی‌ از آثار برجسته  و درخشان  نقاشی معاصر و معروف  بود .

شبی که  قدسی‌ خانم و دخترش  منیژه و چند تان دیگر وارد منزل شازده شدند،  شازده کادوی  مستطیل شکل  بزرگی‌ را در دستان لرزان قدسی‌ خانم دید و با احترام و ارادتی که به قدسی‌ خانم داشت ضمن  دست بوسی کادو را از ایشان دریافت کرد و تشکر کرد.
قدسی‌ خانم با چشمانی مهربان تمام منزل را با دقت برسی‌ کرد ، با دیدن دیوار خالی‌ در ردیف تابلو زن برهنه نفس راحتی‌ کشید.  تابلوی  پرنده اآش با آان رنگ آمیزی زنده و هیجان انگیز  جان میداد برای این دیوار خالی‌ ، و ضمن تحسین از سلیقه و زیبأیی خانه  و تابلو زن برهنه ، اضافه کرد که بهترین جا برای نصب تابلو کار دست خودش کنار اثر نقاش معروف  میباشد.
شازده انسان و عارف که همیشه ، بزرگی‌ و لطافت روح قدسی‌ خانم را مورد ستایش قرار میداد ، و با رو در بایستی‌ای که با این زن محترم که یک  پایش لب گور بود داشت ، به آقا نجف دستور داد که ابزار کار را بیاورد.  پارچه‌ای روی مبلها کشیدند  و با چکش و دریل  به جان دیوار افتاد. 
چنان چه روانشناسی‌ در میان جمع حاضر بود ، دو گونه واکنش را به وضوح در چشمان میزبان و میهمان مشاهده میکرد.  یکی‌ با غرور و سپاس به تابلو پرنده چشم دوخته بود و دیگری  با حسرت و اندوهی که در نی‌نی چشمانش نشسته بود به دیوار رو به رو زل زده بود.


صدای قدسی‌ خانم روی دستگاه پیام گیر  بلند شنیده میشد ،
" مسعود جان زنگ زدم از شب خاطره انگیز  و پذیرایی شاهانه تشکر کنم . انشا الله بعد از این سال‌های پر از مرارت و سختی که صرف خانه زیبایت کردی ، روز‌های آسانی ، آرامش و شادی را در خانه مطلوبت آغاز کنی‌ ........"

در آان لحظه نقاش ، گچ کار ، مسعود ، نجف، و دکوراتور عصبی  با استیصال ، یاس ، و حرمان  با سر و صورتی‌ گچی و گرد آلود در خانه ای  که همه اساس  با پارچه‌های سفیدی به  رنگ  کفن  پوشانیده شده بود به پیام  گوش  سپردند.





Sunday, June 26, 2011

پاسخ به دو گونه دعوت

در باز میشود ، مردی متوسط آلقامه جذاب ، با موهأی جوی گندمی حدود ۴۹ ساله، با گرمی‌ دست زن را در دست می‌گیرد و تا مدتها آن را رها نمیکند.

زنی‌ است بسیار زیبا ، با چشمانی خاکستری رنگ و موهأی سیاه ، پاهای کشیده و ده سالی‌ از مرد کوچکتر بنظر می‌رسد. اتاق تاریک است با پرده هایی کشیده. زن همین طور که چشمش را به اطراف میچرخاند ، متوجه سینیی‌ای میشود که در آن دو لیوان پر یخ و یک بطری ودکا دیده میشود. در ظرفی‌ کوچک تر دو عدد لیمو ترش کنارش قرار دارد .

مرد: راحت این جا را پیدا کردی؟
زن : اره ، پیدا کردن محل‌های اداری و شرکت‌ها سخت نیست ، چون لاقل تابلو یا اسمی دارند.
مرد ، معلوم است خیلی‌ به حرف‌های زن گوش نداده و همه حواسش متوجه پاهأی کشیده زن است. زن متوجه تابلویی روی دیوار میشود به جلو میرود تا تابلو را از نزدیک ببیند، مرد از پشت با هیجان زن را محکم بغل می‌کند ، زن به روی خودش نمیاورد.
مرد : در حالی‌ که نفس نفس میزند ، یک گیلاس ودکا برات بریزم ؟
زن : چیز دیگه‌ای نداری؟ قهوه ؟ چای؟
مرد : نه عزیزم، ودکا را گذاشتم تا با تو خوشگلم مست کنم.
زن : این موقع روز؟
مرد : برای می‌‌ خوردن با تو موقع نمیخواد.
زن : با اکراه ، برای خودت بریز ، اگه من هم هوس کردم از مال تو لبی تر می‌کنم.
با شنیدن این حرف، مرد شادی‌ای در چشمانش می‌نشیند ، با حرکتی‌ سبکبالانه و فرز به طرف سینی ودکا میرود، گیلاسی می‌ریزد ، آن را بالا برده " به سلامتی عروسک خودم " و یک ضرب سر میکشد. گیلاس را زمین میگذارد و به طرف زن هجوم میبرد ، زن حالتی ناخوش آیند می‌گیرد و عقب عقب میرود.
زن : چرا یهو مثل ببر حمله ور شدی ؟
مرد : در حالی‌ که نفس‌هایش تند تر شده " آخه از بس میخوامت ، از بس خواستنی هستی‌.
زن : بسه خوأهش می‌کنم خودتو کنترل کن، یک کمی‌ از کارت ، زندگیت برام بگو.
مرد، درحالی که دستش را به طرف سینه زن میبرد، زیر لبی با صدایی که از شهوت زیر و بم شده می‌گوید " من هیچ چیز جالبی‌ توی زندگیم نیست ، جز تو " و مجددا با حالتی شهوانی خودش را به زن میچسباند. زن کمی‌ نرم تر شده ولی‌ هنوز مرد را از خود دور می‌کند ، مرد گیلاس دیگری پر می‌کند و به لب زن نزدیک می‌کند. زن لبی تر میکند، مرد از فرصت استفاده کرده و لب زن را نشانه میرود، زن سرش را عقب میکشد و بلند میشود.
مرد برای لحظه‌ای از اتاق ناپدید و با یک پتوی چهار خانه وارد میشود
; شروع به پهن کردن آن روی پارکتمی‌کند
 .`
زن : چیکار میکنی‌ ؟
مرد : دارم جامونو درست می‌کنم ، پشت خوشگلم زخم و زیلی نشه.
زن با دیدن مردی پتو به دست، که تلاشی بی‌ امان جهت ارضا غرائز بیدار شده‌اش دارد ، احساس ناخوشایندی می‌کند ، کیفش را بر می‌دارد ، به سمت در میرود ، قفل در را  میچرخاند و بیرون میزند.
پلاک‌ها را به ترتیب میخواند ، پلاک ۳۲، دری تر و تمیز است ، سر دری به رنگ سبز دارد که آرم شرکت روی آن ثبت شده، زنگ را فشار میدهد.
در باز میشود ، مردی باریک اندام ، نیمه مسّن با کت و شلواری از مّد افتاده ولی‌ تمیز در را باز می‌کند ، صورتی‌ مهربان دارد ، با تعظیمی سلام می‌کند و کنار میرود تا زن وارد شود.
زن : آقای مهندس تشریف دارند ؟
قبل از این که مرد جواب دهد ، مردی آراسته کمی‌ پروار ، چهار شانه به استقبالش میاید ، چندان جذاب نیست ولی‌ حرکات موزون دارد. با زن دست میدهد و به طرف دری نیمه باز اشاره می‌کند و زن را به داخل هدایت می‌کند. رو به مردی که در را باز کرده میگرداند و از وی تشکر می‌کند.
در باز میشود ، اتاق نورانی است، نسبتا بزرگ ، یک میز کار چوبی شکیل ، در طرف راست اتاق واقع شده. پنجره‌ای سرتاسری روبه روی در قرار گرفته ، مبلی چرمیِ سفید روبه روی میز کار قرار دارد ، که جلوی آن میز پایه کروم شیشه‌ای قرار دارد. نور آفتابی خوبی‌ به داخل اتاق رسوخ کرده و در کنار پنجره میز کامپیوتر ی وجود دارد که دخترکی
۲۵
ساله مشغول تایپ چیزی است ، همین که زن را میبیند بلند میشود و سلام می‌کند.
زن : بفرمایید ، مزاحم کارتان نشوم.
دختر جواب منفی‌ میدهد و پشت میز قرار می‌گیرد و مشغول تایپ کردن میشود. بوی قهوهِ خوبی‌ در اتاق پیچیده.
مرد : راحت این جا را پیدا کردی ؟
زن : اوه بله ، پیدا کردن شرکت‌ها و محل‌هایِ دولتی آسونه.
مرد با دقت به زن نگاه می‌کند و با سر حرف زن را تایید می‌کند. پیداست از جواب زن خوشش آماده، در این لحظه دختر جوان نامه‌ای پرینت می‌کند و به مرد میدهد ، مرد با دقت نامه را میخواند و پایِ نامه را امضا میزند، و می‌گوید فورا بفرستد.
دختر ، خداحافظی می‌کند و از در بیرون میرود.
مرد : قهوه میل دارید یا چای ؟
زن : غیر از قهوه و چای انتخاب دیگری هم دارم؟
مرد : چنانچه آب میوه یا بستنی یا چیز دیگری میل دارید ، علی‌ آقا فورا تهیه می‌کند .
زن : اوه نه منظورم این‌ها نبود.
مرد : با کمی‌ دستپاچگی ، تعارف نکنید هر چه بخواهید ، علی‌ آقا تهیه می‌کند.
زن : نه‌ شوخی‌ کردم ، بویِ قهوه خوبی‌ پیچیده ، همون قهوه عالیه.
مرد تلفن را بر می‌دارد و دستور دو قهوه میدهد، لحظاتی بعد همان مردی که در را باز کرده بود وارد میشود و سینی قهوه را به طرف زن می‌گیرد ، می‌خواهد به سمت مرد برود که مرد در نهایت وقار می‌گوید " علی‌ آقا ، قهوه من را هم همان جا روی میز بگذارید " از پشت میز بلند میشود و کنار زن با فاصله‌ای یک متری می‌نشیند . علی‌ آقا بیرون میرود و زن و مرد تنها میشوند.
مرد : ( با نگاهی‌ حاکی‌ از صمیمیّت و مهربانی ) ، خیلی‌ خوشحالم کردی که دعوتم را قبول کردی و به این جا آمدی. خودتون خواستید به دفترم بیایید ، من مایل بودم با هم ناهار یا شامی بخوریم. ( ناگهان گویی مطلبی یادش آماده با تردید می‌پرسد ) غذا خوردید ؟
زن : اوه بله . اما من مخصوصا محل دیدارمان را دفترِ کارتان انتخاب کردم . دلم می‌خواست محیط کارتان را ببینم و از کارتان بیشتر بدانم.
مرد : لبخندی میزند.
زن : مایلم آدم‌ها را در محیط کارشان ببینم، آدم‌ها در محل کارشان یک جورایی واقعی ترند .
مرد : این طور فکر میکنید ؟ به هر حال من خوشحالم که آمدید . اجازه بدید قبل از کارم کمی‌ از زندگی‌ شخصی‌ ‌ام براتون بگم. شخصاً فکر میکنم هر چه اطلاعات انسان از کسی‌ بیشتر باشد حسّ شناخت و صمیمیّت بیشتری ایجاد میشود. ( طرحی از سوال در چشمانش موج میزد )
زن : دقیقا ،حالا هر وقت با شما تلفنی صحبت کنم برام شکل ایجاد شده، شمایِ درستی‌ از فضایتان دارم ، تصویر دارم.
مرد : بی‌ مقدمه ، بگذارید قدری از زندگی‌ شخصی‌‌ام برایتان بگم ، من
۳۵ سال است ازدواج کردم ، یک فرزند پسر دارم اسمش امیر است ، ۲۹ سالش است و اون عکسی‌ که کنار میزم می‌بینید عکس اوست. چند سالی‌ است که در خارج کشور با مادرش و زن سابقم زندگی‌ می‌کند. ما سالهاست که از هم جدا شده ایم ، زن بسیار متشخص
 و مادر خوبیست ، اما با هم سازگار نبودیم. در طئ این مدت فقط با یک خانم دیگر بودم که او نیز مهاجرت کرد و در نتیجه سه‌ سال است که با هیچ کس دیگری نبوده‌ام ، هر بار شما را در شرکت‌ها و این طرف آن طرف میدیدم دلم می‌خواست با هم بیشتر آشنا شویم . ( مکث می‌کند ) فکر می‌کنم بیشترِ زندگی‌‌ام را در این چند دقیقه برایتان گفتم.
زن : چه خوب. من از مردانی که از قالب مردانگی و سنگر خودشان بیرون می‌آیند و راحت از همه چیز می‌گویند خوشم میاید. مرد‌ها اغلب، کلی‌ نگر و تو دارند . زن‌ها درست بر عکس ، به جزئیات توجه دارند و جزئیات را خیلی‌ مهم تر میدانند ، چون فکر میکنند حقیقت را در جاهای پیش پا افتاده بیشتر میشود یافت. حتا وقتی‌ کلی‌ هم نگاه میکنند ، زیر مجموعه‌ای از جزئیات را در نظر میگیرند ، شایدم برای همینه که تعبیر تفسیر‌های مفصل تری از قضایا دارند.
مرد : ( با خنده ) معلوم شد زنانگی من زیاد است.
زن : تورو خدا مردانگی تان را زیاد نکنید. این طوری مطلوب ترید.
مرد : نه‌ نه‌ ، به شما قول می‌دهم ، حتا اگر هم بخواهم نمیتوانم جورِ دیگری باشم. صداقت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم.
زن : آدم هایی که شفاف از خودشون و افکارشون میگن ، و ابایی از اظهار نظر دیگری ندارند ، قابل اعتماد ترند ، چون انسان رو با همه محدودیت های بشری ش می‌بینند و می‌پذیرند. از نزدیک شدن به آدم‌ها واهمه‌ای ندارند ، واقفند که وقتی‌ به کسی‌ نزدیک شدند مسئولیت ایجاد میشود ، تعهد ایجاد میشود. شناخت بیشتر برای بعضی‌‌ها یعنی‌ درد سرِ بزرگ تر. آدم‌ها‌ای که گستردگی روابط و فاصله‌ها را تبلیغ میکنند از صمیمیّت وحشت دارند ، شعار استقلال میدهند ، حتا به تو هم انگ وابستگی میزنند. همه میدونیم وابستگی سالم داریم و ناسالم ، استقلال سالم داریم و ناسالم . مثل این که فلسفه بافی کردم ، بگذریم.
ضربه‌ای به در می‌خورد ، علی‌ آقا وارد میشود فنجان‌های قهوه را بر میدارد و می‌پرسد ، چنان چه کاری با وی نیست مرخص شود . مرد جواب منفی‌ میدهد ، علی‌ آقا خداحافظی می‌کند و بعد از چند ثانیه صدای بهم خوردن در بیرون شنیده میشود. زن و مرد کاملا تنها میشوند. مرد کماکان فاصله ش را با زن حفظ کرده ، هیچ نوع برنگیختگی در وجودش ظاهر نیست ، خیلی‌ آرام
کا تا لوگی را که روی میز قرار دارد بر میدارد و به عکس ماشین آلاتی که وارد کننده آن است و عملکرد آن می‌پردازد. زن با علاقه به مرد گوش می‌سپارد. پس از لحظاتی ، زن دیگر به حرف‌های مرد گوش نمیکند و حرکت دستهای مرد را که با اقتدار روی کاتالوگ ماشین آلات میچرخد تعقیب می‌کند. از این که مرد هیچ نوع واکنش هیجانی برای نزدیک شدن به زن نشان نمیدهد احساس مطبوعی می‌کند و برانگیخته میشود ، تنه‌اش را به جهت مرد نزدیک تر می‌کند، مرد کاتالوگ را بالاتر می‌گیرد تا زن میدان دید بهتری داشته باشد، و ادامه میدهد. توضیحات مرد که تمام میشود ، زن به ساعتش نگاهی‌ می‌کند و عزم رفتن می‌کند . مرد با احترام بر میخیزد ، زن را تا دم ماشین آش راهنمایی می‌کند و دست زن را به طرف لبهایش میبرد، زن لبخندی میزند و پشت فرمان قرار می‌گیرد ، دست تکان میدهد و ماشین حرکت می‌کند.

دو زن سخت مشغول گفت و گویند .
سونیا : خوب حالا از کدومشون بیشتر خوشت آمده ؟ از دلداده شهوانی یا بی‌ اعتنا و موقر ؟
صدف : تو اگه جای من بودی کدومو انتخاب میکردی ؟
سونیا : معلومه که کدومو انتخاب می‌کردم ، مردی که هیجان داره ، میل تصاحب منو داره .
صدف : اما، من از این که کسی‌ ، منو ، فقط جهت اضافه کردن به لیست همخو ابگانش بخواهد تا پوئن مردانگی خودشو بالا ببره ، پرهیز دارم. بیشتر طالب کسی‌ هستم که به مداومت فکر کنه، به شناخت و عمق . اشتباه نکن ، نمیگم از شور تصاحب یک مرد خوشم نمیاد ، بلکه همراه اون چیزهای دیگه‌ای هم می‌خوام. دلم می‌خواد تشنه شناخت و درک باشه
نمیدونی‌ دیدن آدمهایی، مثل مورد اول یا تجربه هایی از این دست، چه تغیراتی‌ برای آدم ایجاد می‌کند؟
سونیا : صدف عزیزم ، تو خیلی‌ رویاپردازی ، زندگی‌ خیلی‌ پیش پا افتاده تر از این حرفهاست .
صدف : دست خودم نیست ، مثلا الان هر وقت می‌شنوم ، میگن " دفتر کار " برام جائی‌ با پتو چهارخانه تداعی میشه که، روش با خیلی‌ها خوابیدن از منشی‌ شرکت گرفته تا بقیه. دیگه کلمات بار معنائی خودشون رو از دست دادن و یک جور تلخی‌ و طنز به باورهام داده . کاش میشد واژه‌ها ، واژه باقی‌  بمانند و از بار معنایی خودشون تهی نشن. کاش کلمات چند لایه نبودند و معنی‌ خودشون رو انتقال میدادند. نمیدونم ، میشد جوری بشه که وقتی‌ به یکی‌ میگی‌ " دفتر " دقیقا همون مشخصات دفتر کارو داشته باشه . میفهمی که، آدم ، بد جوری با خاطراتش گره میخوره. روابط و مناسبات اجتماعی معمولا با کلام آغاز میشه ، از این که نمیدونم این لغات ریشه در چه مفاهیمی دارند ، باور پذیریم کم میشه. زمانی‌ که ، خراش پشت مردی را روی کمرش ، یا سأییدگی روی زانوهای ش را میبینم ، نمیدونم واقعاً زمین خرده و باید باهاش همدردی کنم، یا سایش آنها روی پتو هنگام سکس بوده . دیگه نمیتونی‌ از چیزی به راحتی‌ لذت ببری، مگر این که با آدم صادق و شجاعی رو به رو بشی‌ که تو رو انسان ببینه و درک درستی‌ از انسان داشته باشه ، صداقت به شهامت نیاز داره . در غیر این صورت رابطه‌ها معیوب و پر از تناقضه.
مثلا، مرده میگه عاشق کارمم، اگه کار نکنم ملول میشم ، ولی‌ نمی‌دونی برای چه عاشق کارشه ؟ چون حوصله زن و بچشو نداره ؟ چون اونا یاد آور مسئولیت‌ها و
تعهداتش
هستند؟ یا چون معشوقه داره ؟ شایدم کارشو دوست داره، چون در آن محیط ، میتونه به عنوان رئیس یا مدیر به زیر دست ها تحکم کنه ، و یک مشت آدم تعظیم و تکریمش کنن .کاش کلمات را آگاهانه استفاده میکردیم ، کاش در انتخاب کلمه ، برای بیان حسّ و حالمون حضور دقیق داشته باشیم و با گفتار هامون اطرافیانمون رو گیج و گنگ نمی‌کردیم ، به برداشت‌های غلط نمینداختیم . کاش
سونیا : کاش ، کاش ، کاش .....فعلا که این طور نیست ، هیچ وقت هم نخواهد شد . تو زیاده از حد رویائی و آرمان گرایی، فراموش کردی که انسان بودن یعنی‌ همین چیزها ، همین نوسانات ؟ تو یه جائی‌ دروغ میگی‌، من جای دیگه ، و چون جاهاش با هم فرق داره به هم انگ درغگو‌ای می‌زنیم. بعدشم، زندگی‌ رو خیلی‌ معنا بارش نکن با قوأعدش برو جلو . با همین دستی‌ که سرنوشت بهت داده بازی کن.
صدف : حرف‌های تو رو میفهمم ، و قبول دارم که ارزش‌های آدم‌ها با هم متفاوته و قرار نیست همه مثل هم باشیم ، ولی‌ در مورد دروغ ، نسبت‌ها مهمند ، کسی‌ که
۹۰% کارنامه اش دروغه با آدمی‌ که ۱۰%
حرفها و کلماتش با هم نمیخونن خیلی‌ فرق داره . آدمی‌ که دروغ گوی بالفطره است و برای ارضا نیازهای شخصی‌ و مطامع خودش ، دیگران رو بازی میده با آدمی‌ که در پی‌ تطهیر خودش نیست و خودش رو همون جور که هست نشان میده ، فرق نداره ؟
سونیا : چرا عزیزم ، اما جائی‌ که
۹۰%
آدم‌ها این گونه اند ، خلاف جریان آب شنا کردن منطقی‌ نیست ، به آزردگی خودت منتهی‌ میشه.
صدف : خوش به حالت ، نمیگم بهت حسودیم میشه چون به ارزش‌های خودم معتقدم و برام مهمند ،و اگر بابتش تا وان سختی هم بدم بازم برام ارزشش بالاتره. هر چه حقیقت تلخ و رنج آور باشه دلم میخواد همه خود عریانم رو ببینن. اصلا اتحاد به معنی‌ واقعی‌ وقتی‌ رخ میده که حجاب‌ها بر داشته میشه. من تو رو عریان ببینم و تو هم منو. همونطور که قبلاگفتم با تمام محدودیت‌های بشری و توانایی هایش، و اتفاقاً در همین قصور‌ها و کمی‌ هاست که به روح کسی‌ نزدیک میشی‌. وقتی‌ کسی‌ قویه و یا زخمی نداره که به من احتیاج نداره . زمانی‌ که زن و مردی یک دیگر رو، جدا از آرمان‌ها و خواسته‌های شخصی دیدن، و کماکان مهربان و مشفق موندن ، اون وقت اون پیوند یه پیوند درسته . یه پیوند حقیقیه. به طور کلی‌ ، دیدن انسان با ضعف هاش و محدودیت هاش یک نگاه متعالی انسانیه ، تصادفا ، عشق‌های خالص را همین جا‌ها میشود یافت.
میدونی‌ ، چند وقت پیش یکی‌ از دوستانم که معشوقی دکتر گرفته و برای معاشقه میره مطب دکتره ، به شوهرش میگه مشکل زنانگی داره و دکتر تشخیص‌های خطرناکی از سرطان و غیره داده . اون دو ، سه‌ ساعتی‌ رو که این زن در مطب دکتر در حال معا شقّه س، شوهر بدبخت ، عذاب کشیده و نگران ساعت‌های جهنمی رو پشت سر گذرونده. منظورم از شجاعت این هاست. کاش حقایق رو هر چه تلخ بیان کنیم . کاش میتونستیم انسان‌های شجاع و بی‌ باک باشیم.
سونیا : منم دلم میخواست جهان و آدمی‌ آن قدر زلال و شفاف بود که میشد مثل شیشه اون طرف اونو دید. چنان چه به این شکل بود شاید در اون صورت، آدم‌ها تلاش بیشتری برای بهتر شدن و انسان تر شدن میکردند . شاید همین حجاب‌ها ما رو دچار غفلت کرده و از سعی‌ کردنمون انداخته ، به هر حال همینه که هست. البته ، اضافه کنم که به اصولت احترام میزارم ، فقط بگم تو جهانی‌ که همه کرکس اند ، پروانه بودن یعنی‌ اضمحلال ، یعنی‌ نابودی . اره خیلی‌ شاعرانه است که آدم یه پروانه عاشق بمیره تا یک کرکس لاشه خوار. آدمی‌ که کمال گراست ، فرصت‌های زیستن رو از از دست میده ، نمیگم غلط فکر میکنی‌ ، نه‌ ، خیلی‌ هم تو رو تحسین می‌کنم، فقط میگم . شخصاً ، چون زندگی‌ رو با تمام وجود دوست دارم همه ابعادش رو در آغوش میکشم . فکر می‌کنم توی مردابی به اسم زندگی که پر لجن و خزه است باید شیرجه بزنی‌ تو همون آب تا بوی همون آب راکد رو بگیری. میخوام ، توی این زمان کوتاه تمام جنبه‌های زندگی‌ رو بکاوم و بچشم.
صدف : سونیا، تو خیلی‌ واقع بینی‌. تو رو خدا تغییر نکن به من قول بده همین طوری که هستی‌ بمونی و دوست من باقی‌ بمونی . تو خیلی‌ به طبیعت و زمین نزدیکی‌ . حضور تو در زندگیم تلخی‌ نگاهم را کاهش میده .
اما همین حالا که با هم صحبت می‌کنیم تصمیمم رو گرفتم ، " تلفن را بر می‌دارد ، در حالی‌ که شماره می‌گیرد به سونیا نگاه می‌کند با سر اشاره می‌کند که ارتباط بر قرار شده " الو سلام ، اوه مرسی‌ ، من هم همینطور . از دیدارتون در آن محل صمیمی‌ با آن فضای روشن و دلباز خوشحال شدم . راستی‌ چه قدر علی‌ آقا چهره‌ای مهربان داشت.